یک چیز دیگری هم که این چند روزه به شدت روی اعصابم رفت و دیشب هم با رها حرفش را می‌زدیم این بود که این پدر و مادر من یک طور غریبی شده‌اند و روی آوردند به این چیزهای عجیب و غریب خوری! مامان یک آرتوروز بیست ساله دارد روی هر دوتا زانویش. دردش هم مرتب کم و زیاد می‌شود. بابا هم کمردرد مزمن دارد. تازگی‌ها راه که می‌رود خیلی اذیت می‌شود.
بعد از مسکن و دارو هم خسته شده‌اند. (چرایش را نمی‌دانم که چرا قرص‌های درد را نمی‌خورند و روی آوردند به این‌ها که می‌گویم.) یک روز یکی آب ماست چکیده می‌خورد با تخم شنبله لیله. یک روز آرد و زردچوبه می‌بندد یکی به زانویش. آن یکی چایی فلان را پیشنهاد می‌کند. یکی می‌گوید سیر خام در فلان غذا بریزید. بعد هم می‌شینند پای اینرنت و خدا اضافه کند این ایمیل‌های گروهی خواص جادویی فلان چیز را. الان توی قفسه خانه‌شان از تخم شنبه لیله یا پوست مار هندی پیدا می‌شود. هر کدام را دو روز امتحان می‌کنند بعد می‌گذارند کنار یک چیز دیگر را شروع می‌کنند.
کارهای اصلی را که باید برای سکون درد انجام دهند نمی‌دهند، روی آورده ‌اند به این معجزات! فردا قبل از اینکه بروم می‌خواهم بشینم حرف بزنم. اما نمی‌دانم چطور بگویم. شاید همه اینها که می‌خورند و می‌نوشند و می‌بندند و …مضر هم نباشد، اما اگر یکی نسازد بهشان یا هرچیز دیگر چی. مسئله پول هم هست که خرج این چیزها می‌شود. اینها از همان چیزهایی است که هیچ وقت به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که بشود مسئله زندگی‌ام.
نگرانشان هستم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.