نمی‌دانم چرا هنوز و باز غمگین می‌شوم. نمی‌دانم هی چرا یادم می‌رود که همه چیز در این بازی یک طرفه است و بنای اولیه این است که برای تو فرقی ندارد و این دل رسوای من است که نه واقعیت حالیش است نه دیدنی‌ها را می‌بیند و نه بدیهیات را قبول می‌کند. هر دفعه یک مقدار که نزدیک می‌شوی، همه این واقعیت‌ها یادم می‌رود. بعد دلم خوش است. بعد رویا می‌بافم. بعد به ذوق رویا زندگی می‌کنم. صبر می‌کنم. نزدیک می‌شوم و بعد با سر می‌خورم زمین وقتی که نیستی. گلایه هم نیست. از اول هم می‌دانستم که نیستی و می‌دانستم که حسابی نیست. من نمی‌توانم جلوی این دل را بگیرم. این است که الان غم دنیا روی دلم است. یک هفته بود رسما ساعت به ساعت می‌شمردم تا جمعه شود. جمعه که شد گفتم حالا دو روز دیگر هم می‌شمرم تا یکشنبه شود.
الان می‌خندم به ساعت شماری‌ام، اما من که می‌دانم دل دوباره شروع می‌کند به دلداری دادن به خودش که شاید، که فقط شاید یک طوری بشود سر راهت قرار گرفت. راستش را بخواهی دیگر حتی نمی‌توانم به خودم دروغ بگویم که شاید دلت بخواهد مرا ببینی. که شاید یک بار، یک دفعه ذوق داشته باشی. نمی‌دانم اینهمه تلخی چرا مرا از پا نمی‌اندازد. چرا این امید لعنتی و عبث تمام نمی‌شود. چرا من نمی‌توانم از تو رها شوم؟
غمگینم. امشب دیگر نمی‌توانم سرم را ببرم زیر پتو و فکر کنم تو هستی. راستش این است که تو نیستی و اینها رویا بافی هم نیست. دروغی است که هی دارم با خودم تکرار می‌کنم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.