کلا وقتی پیش مامان و بابا هستم سعی می‌کنم تمام و کمال در خدمت خانواده باشم. واسه همین وقتی امشب گفتند فلان جا دعوتیم با روی باز گفتم بریم. بعد دیدم ساعت شش عصر دارند می‌روند. گفتم تا چند؟ گفتند تا یک و دو صبح. گفتم به سلامتی. پس من با ماشین خودم میایم. نشان به آن نشانی که در مهمانی، تنها کسی که من توانستم بیشتر از سال نو مبارک باهاش حرف بزنم یک دختر پنج ساله بود (حالا باید داستانش را بنویسم). بعد از یک ساعت و نیم رفتم گفتم خب با اجازه من دارم می‌روم. یک دفعه مامانم پرید وسط و گفت خانه فلانی دعوت است. اصلا هیچ دلیلی برای توضیح نداشت که بگوید من دارم چکار می‌کنم. اصلا هم شام جایی دعوت نبودم. هی هم تکرار می‌کرد که فردا می‌رود و شام فلان جا دعوت است. حرص خوردم.
ماشالله خانواده میزبان هم پنج نفره تعارف می‌کردند که حالا بعد از شام برو. من بالاخره بعد از ده دقیقه چانه زدن فرار کردم. مادرم همراه من آمد بیرون دم در. اول گفت گم نشی؟ یک نگاهی کردم که خودش ساکت شد. بعد هم گفت پس می روی خانه فلانی؟ ساعت چند برمیگردی کلید داری؟ خواستم جواب سوال‌هایش را بدهم اما ایستادم گفتم که مامان جان به شما ربطی ندارد من کجا می‌روم و چه ساعتی برمیگردم. کلید هم دارم. اگر دیروقت هم شد نمی‌آیم خانه. قرار نیست من به شما بگویم کجا می‌روم و چکار می‌کنم با این سن و سالم. دو روز بودم خانه‌تان فکر کردید چه خبر است. بعد گفت حالا چرا عصبانی می‌شوی. گفتم برو تو سردت می‌شود.
اصلا سر در نمیآورم چرا اینطور کرد. سال‌هاست کسی اصلا از من این سوال‌ها را نمی‌کند. فکر می‌کنم می‌خواست به خانواه میزبان مثلا نشان دهد که چه دختر خوبی! عصبانی شدم حسابی.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.