بیست و هشتم سپتامبر دو هزار و یازده

باز رفتم یه چیزی بخرم که اضافه کنمشون به اون جعبه‌هه.
دلم گرفت.
دیدم هیچ وقت که بهت نمی‌دمشون.
دیدم که فقط واسه دل خودمه. یه روز هم همشون رو میریزم تو دریا.
دلم خواست صدات رو می‌شنیدم.
انتظاری که نیست.
اما دلم خواست.
دلم خواست بودی. فقط بودی.
دل تنگ شدم عمیق.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.