پاتالا سفید سفید بود.
پرنده‌هایی که بالایش پرواز می‌کردند هم سفید شده بودند. مثل پرنده‌های ایاصوفیا. دور پاتالا پلیس ایستاده بود. نمی‌گذاشتند مردم از یک جایی جلوتر بروند. روبه روی پاتالا یک مجسمه داس و چکش ساخته بودند و کارگرانی که پرچم چین را بلند کرده بودند. عظیم بود، اما همه پشتشان به این مجسمه بود. داس و چکش را در شب نورانی می‌کردند و در روز پاساژهایشان را که مردم بخرند و بخرند. آه ای ناجی کارگران عالم.
من برای خودم می‌چرخیدم. عکس نمی‌گرفتم. از چه باید عکس می‌گرفتم؟ سفیدی پاتالا یا هزارن دوربین بدست دورش؟
صدای موسیقی از هر طرف پخش می‌شد. صدا ناگهان قطع شد و بعد انگار زمین جوشید.
رقص آب بود با صدای زنی که حنجره‌اش را انگار سپرده بود به باد. رقص آب و نور و آواز و زمین.
یک لحظه دلم آب خواست و نور را. دوربین را همانجا گذاشتم روی زمین. انگار نه انگار که همه دارایی‌ام بود. کیف کمری‌ام را هم با پاسپورت و کارت‌های بانک و مدارک شناسایی. صدا که اوج گرفت من زیر فواره‌های بودم. روی زمین،‌روی نور، زیرآب.
سرم را که بالا بردم پرنده‌های سفید را می‌دیدم و آبی که هر لحظه یک رنگ بود و تنم را که درد گرفته بود از شلاق تند جریان آبی که از بالا روی سرش می‌ریخت. درد تنها حس واقعی است. من واقعی بودم.
نمی‌دانم چقدر طول کشید. شاید تا اخر آن آهنگ وقتی آب‌ها خوابیدند.
همه چیز سرجایش بود. آهنگ تازه که شروع شد، یک دختر و پسر نوجوان زیر آب بودند.
دلم برایت مثل سگ تنگ شده بود در آن لحظه. دلم می‌خواست بودی. دلم می‌خواست من و تو زیر آن آب بودیم، ما مثل آن نوجوان‌ها جیغ می‌زدیم و می‌خندیدم. دلم می‌خواست زیر آن آب‌ طولانی‌ترین بوسه‌مان را داشتیم. هنوز مثل همان روز آخر جولای سال دوهزار و پنج، در آن لباس سفید، دوستت دارم.
تنهایی بهایی است که من برای ول کردن همه دار و ندارم- و تو- و رقصیدن شبانه دیوانه‌وار زیر آب‌های نورانی آن سوی دنیا دارم می‌پردازم. قیمتش سر به فلک می‌کشد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.