چهاردهم آگوست دو هزار و یازد

چقدر مزه داشت که توی فرودگاه کاتماندو همه لبخند می‌زدند.
ویزای یک روزه می‌خواستم، دلار نداشتم. پول چینی را قبول کردند. عکس نداشتم، قبول کردند، بلیط پرواز فردایم را می‌خواستند، نداشتم. قبول کردند. آرامش بود این فرودگاه کلی.
دیدم آقای آژانس مسافرتی یک نفر را فرستاده دنبالم . از اینها که اسم آدم را می‌گیرند توی دستشان. کلی ذوق کردم. بالاخره یکی اسم ما را نوشت توی پلاکاردی. آنهم با شبرنگ فسفری.
کاتماندوی خیس گلی بارانی. رفتم کمی خرت و پرت خریدم و توی کوچه‌‌های تامل چندتایی از همسفرهای تبت را هم دیدم. همه خوشحال از برگشتن به نپال.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.