شانزدهم جولای دوهزار و یازده

بیروت-۱
ساعت چهار صبح رسیدم به فرودگاه بیروت. یک عروس و دامادی از یک پرواز دیگر هم به زمین نشسته بودند و یک گروه با ساز و دهل و طبل آمده بودند به استقبالشان. ساعت چهار صبح.
شهر گرم، دعوای راننده‌های تاکسی بر سر مسافر. چانه‌زدن‌های من برای پنج دلار کمتر، آقای راننده هم الله گویان بالاخره راه افتاد. این خانه‌ای که قرار است دوشب در آن بمانم،‌و از کوچ سرفینگ پیدایش کردم، در محلی است به نام اشرفیه. مرکز شهر. خانه‌ها هنوز آثار گلوله دارند. آقای جین آمد مرا از میدان اشرفیه برداشت و رفتیم خانه‌اش. البته واقعا شبیه یک انباری کوچک است. بعد یک کمی معاشرت کردیم و بعد هم رفت که خودش خانه پدر و مادرش بخوابد. هرطور بود جلوی پنکه خواب کردم خودم را ( یعنی زورکی خوابیدم).
در خانه‌اش این آقای جین اینترنت ندارد. الان من آمدم در یک کافی شاپی در همان میدان اشرفیه و خودش هم آمده که مرا ببرد در شهر بگرداند.
ماشین‌ها یکی در میان جلوی پای آدم می‌ایستند. مهارت‌های کشور خودمان اینجا به داد می‌رسد که چطور نگاه کنی (یعنی نکنی)‌و چطور تاکسی بگیری. کمربند ایمنی شوخی است و با سر لخت کچل راه رفتن یک خودکشی رسمی است. این را در همان فرودگاه فهمیدم. یک دستمال بستم به سرم. فکر کنم باید بروم کلاه گیسی چیزی بخرم یا اینکه به طور مرتب به سرم دستمال ببندم. هوا هم وحشتناک گرم است.
در هر حال این شهر تا به حال دلبری خوبی از من کرده. زنده است و مردم واقعی‌اند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.