نمیدانم چرا از سوفیا/ صوفیا (دیدم با هر دوتا دیکته موجوده) یک جور انتظار خاصی داشتم. یعنی انگار برای استانبول آمده بودم. یا شاید هم خوب است و من غمگینی خودم را در صورت شهر و مردم میبینم.
از آن روزهای قبل پریودی غمگینی است که فرقی نمیکند کجای عالم باشی. باید یک چیزی اختراع شود که در روزهای پریودی آدم را برساند به یک بغل آرام که بگذارد فقط گریه کنی و کلهات (هرچند که کچل هم باشی و دست کشیدن به سر تیغ شده خیلی چندش است) را هی نوازش کند و هیچی هم نگوید.
شهر یک جوری مخروبه به نظر میرسد. ساختمانهای قدیمی را کردهاند هتل و مرکز خرید. با همان رستورانهای زنجیرهای و حالا دیگر کافههای زنجیرهای. گداها و پیرمردها و پیرزنهای گل فروش و دستفروش گوشه گوشه میدانها نشستهاند. از هر سه مغازه یکیشان فروشگاه لباسهای هندی است و یکیشان فروشنده بدلیجات ارزانقیمت. شاید به اندازه انگشتهای دست هم توریست ندیدم. البته هوا هم به شدت گرم است. آدمها کلا خل نیستند که توی این هوا بیایند بیرون.
موبایل خودم که گم شده بود، موبایل دوستم هم که کلی از عکسهای چایی هایم تویش بود هم ناپدید شده. اینقدر که به خاطر از دست رفتن عکسهای چایی، اما خب یک چیزی باید باشد که غم آدم را بیشتر کند یا نه؟
پینوشت: این جای خالی توی دل مثل سیاهچاله شده. از خود فرودگاه دارد مرا میکشد توی خودش. تو خوبی؟
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید