بیست و هفتم ژانویه دوهزار و یازده

یخ بودم. به عادت همیشگی بغلم که کرد و گفت چطوری عشقم؟ «عشقم»؟ لبخند زدم و گفتم خوبم. گفت دلم برات تنگ شده بود. باز لبخند زدم. می دانست و عطر نزده بود. انگار خودش که کنارم بود مهم نبود. عطر مهم بود.
رفتیم حساب پس انداز بازنشستگی را بستیم. حساب بانک را بستیم. مالیات سال دو هزار و ده را پرداختیم. این من بودم؟ سیگار می کشید. زیاد. هر دفعه من فقط پک می زدم. با هم Porcupine Tree گوش دادیم و من فکر کردم به روزهایی که خودم با پورتیس هد زندگی می کردم. افسرده ای که خودش می خواهد حالش بدتر شود. ناهار خوردیم و حرف زدیم که هر کدام حالمان چطور است. دروغ نگفتم اما همه حالم را هم نگفتم. او گفت. خوب نیست.
توی قفسه کتاب های کتاب فروشی که رفتیم دنبال کتابی می گشتیم. نزدیک من بود. خیلی نزدیک. شاید اگر بر میگشتم لب هایم به صورتش می خورد. می خواستم. آنجا می خواستم یواش دستش را بگیرم و بکشمش به خودم. لب گزیدم. نمی شد. نباید می شد. دیگر سعی کردم نگاه نکنم به صورتش. غریبه بود. حالش خوب نیست و این آنقدر معلوم است که صورتش برایم عوض شده. خسته و گم است. هر دویمان هستیم.
به پدر و مادرم گفتیم. پدرم گفت که کمر مرا شکستید.
سقوط کردم. تمام شدم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.