بیست ژانویه دوهزار و یازده

مثلا درس خواندم امروز و کار کردم. مشق‌هایم را هم دوباره از اول نوشتم. باز آخر هفته شده و من فکر الواتی زده‌ به سرم که این هفته کجا بروم. آدم نمی‌شوم. حالا هوس سن‌دیگو کرده‌ام. به خودم گفتم اگر اینقدر و تا این صفحه خواندی می‌توانی بروی. رفتم مبل هم دیدم و قیمتش سر به فلک می‌زد. آن مبلی را که گلیمی بود و آخر همان چیزی بود که من میخواستم به سلامتی بود پنج‌هزار دلار. پنج هزار دلار برای یک کاناپه سه نفره! یک فروشگاه آنلاینی را هم پیدا کردم به اسم بازار مراکش که دقیقا همان چیزهایی را دارد که من در آرزوهایم نقاشی‌شان می‌کنم، با این تفاوت کوچک که در آرزوهای من تگ قیمت وجود ندارد. می‌ترسم از آن تخت و قالی که در ذهن دارم آخر به مبل‌های فوق مدرن قرمز و سیاه برسم و تمام خطوط خانه صاف و مستقیم شوند، به جای انحنایی که می‌خواهم بوجود آید.
یک چیزهایی خواندم در خصوص اسلامگرایی‌های تازه در ترکیه و مصر در بین قشر متوسط. تعارض‌ها اینقدر شبیه خودمان است که انگار یکی جامعه حالای ما را نقد کند . از سکس بدون دخول! گرفته تا تعارض بین ماهواره و نماز خواندن و عرق خوردن. امروز در ضمن نشستم بالاخره موضوع مقاله آینده را مشخص کردم. هرچه از آرشیو و کار آرشیوی فرار می‌کنم، اما بازهم مسیر علایقم به تاریخ می‌رسد. فقط از اسم تاریخدانی فرار می‌کنم.
یک مجموعه عکس در کتاب‌خانه و در بخش آرشیو ویژه دانشگاه پیدا کردم که عکس‌های در مسیر راه آهن شمال به جنوب ایران است در فاصله‌ سال‌های ۱۹۲۵ تا ۱۹۴۵ و عکس‌ها توسط نیروهای آمریکایی مستقر در ایران گرفته شده. عکس‌های بسیار جالبی اند از لحاظ فضای مناطق حاشیه‌ شهرها و نگاه یک خارجی به آن. یک عکس اعدام هم هست که انگار همین الان در یکی از میدان‌های تهران اتفاق افتاده است، با این تفاوت که اعدامی، عبا پوشیده. لباس‌های زنان و نوع کارشان هم انگار هیچ فرقی نکرده. اجازه بازنشر عکس‌ها را ندارم، وگرنه عکس همه را می‌گذاشتم اینجا.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.