روزمره- جمعه

یکم: امتحان فارسی دادم. امروز. برای فارغ‌التحصیلی باید یک زبان دومی غیر از انگلیسی هم دانست. من هم طبیعتا تنبل‌تر از آنکه بخواهم زبان دیگری یاد بگیرم گفتم فارسی بلدم و قرار شد یک استاد ایرانی در دانشگاه از من امتحان بگیرد. یک مقدار حرف زدیم و گفت یک چند خطی بنویسم که ببیند بلدم. بعد گفت باید از روی متنی بخوانم. یک مقدار که حرف زدیم کتابی را که آورده بود از رویش بخوانم گذاشت روی میز و رفت یک کتاب دیگر آورد. یک صفحه‌اش را باز کرد و گفت پاراگراف اول را بخوان. متن سخنرانی استادی بود در انجمن دوستی ایران و پاکستان؛ نگاهی به نثر و نظم ایران بعد از حمله مغول ها. گفت اگر می‌خواهی چند دقیقه برای خودت بخوان. با چشم روی خط اول راه رفتم. آشنا نبود. گفتم: نه. می‌خوانم. متن سنگین بود. خط سوم تپق اول را زدم. داغ شدم. ادامه دادم. تپق آخر نبود. پاراگراف طولانی اول تمام شد با مطلع یکی از غزل‌های حافظ. مکث کردم. گفت ادامه بدهید. دو پاراگراف دیگر هم خواندم. می‌دانم خودش خوشش آمده بود و این را هم گفت، اما من از خودم خجالت کشیدم. از تپق‌هایم. این‌ همه کتاب ‌نخواندن بالاخره یک جایی معلوم می‌شود. آدم دیگر چقدر بگوید دلم تنگ شد و وای بود و فلان بود. بشین بخوان.
دوم: دوماه آینده را اگر دوام بیاورم، رویین تن خواهم شد.
سوم: اگر آدم می‌دانست روزی همه سهمش از زندگی سیزده اینچ ال سی دی می‌شود، لااقل مانیتور بزرگتری‌ می‌خرید.
چهارم: می‌روم سفر. طولانی

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.