نمی‌دانم از کجای تاریخ بود که ما به خودمان اجازه قضاوت در مورد عشق گروه‌های مختلف مردم به مفهومی به نام وطن را دادیم. یک بغضی گیر کرده توی این گلو، و هزاران گلوی دیگر، از خرداد امسال. یک بغضی که گاهی قورت داده می‌شود، گاهی چشم را تر می‌کند، گاهی هم بی‌هوا می‌بارد. حالا مثلا بغض من سبز است،‌ مال یکی شیرخورشیدی. بغض یکی سمت چپ گلویش را می‌خراشد،‌مال یک سمت راست را. خیلی ها می‌خواهند وضع مملکتشان عوض شود. این عوض شدن را یکی ملایم‌تر می‌خواهد یکی شدیدتر. اینجا این تقسیم بندی این «خیلی‌ها» شاید واضح‌تر باشد. سی سال است این «خیلی‌ها» به علل مختلف مهاجرت کردند و یا خودشان را مهاجر نامیدند یا تبعیدی. اما چیزی که این روزها از دوستان همسن و سال خودم می‌خوانم و می‌شنوم قضاوت کردن این علاقه به ایران است با توجه به اسم‌‌ها و گروه‌ها. نمی دانم چه چیز به ما این حق را می‌دهد که فکر کنیم بغض ما سنگین‌تر است از آن پیرمردی که با نشان شاهنشاهی‌اش آمده بود جلوی کاخ فرمانداری ایالت وبا گریه «ای ایران» می‌خواند و پچ پچ دوستانی که می‌گفتند اگر خیلی دلت می‌خواهد برگرد. من و تو چرا برنمی‌گردیم؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.