من در یکی از زندگی‌های گذشته‌ام باید موشی سیاه و بزرگ با دمی باریک بوده‌باشم. از زیر چرخ کالسکه‌ها به امید رسیدن به سطل آشغال بعدی رد می‌شدم و مجاراهی فاضلاب یقیقنا چشمه‌های زمزم من بودند. توهم نمی‌کنم. وقتی از روستای خودمان بیرون می‌آیم وپایم به یک شهر می‌رسد، چشم‌هایم کار نمی‌کنند، شامه‌ام قوی می‌شود. من شهرها را بو می‌کشم. این بوی روغن مانده، دود ماشین، استفراغ ماسیده به کف خیابان از مستی دیشب و عودهای ارزان دست‌فروشها آنچنان مرا سرخوش می‌کند که دیگر اصلا سر بلند نمی‌کنم که نور نئون‌ها را ببینم. اصلا در این فرش عطری‌است که در عرشش نیست.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.