یادت است به من گفتی هرچه از تو بخواهم نه نمی‌گویی؟ یادت است سرت روی پای من بود و گفتی به تو بگویم که چه شوی که شوی که دوست‌ترت بدارم؟
با آنکه همه وجودم فریاد می‌زند که فقط یک جمله بگو که امروز نرو، اما نمی‌گویم. مگر اگر خودم جرات بودن در ایران داشتم و هزار و یک جور زنجیر عقلانی به دست و پایم نبود، نمی‌رفتم؟
یادت باشد آن گردنبد را به گردنت بیاندازی. می‌دانی که کدام را می‌گویم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.