من اعتراف می‌کنم که کم آورده‌ام. مدت‌هاست اینطور مستاصل نشده بودم. دورم. بی‌‌خبرم. فهمیدم چقدر بی‌جربزه‌ام. دیدم وقتی باید بلیط می‌خریدم و می‌رفتم عقل نداشته‌ام چطور به کار افتاد که این ماه را که اصلا فکرش را هم نکن. نه پول داری نه وقت. بعد دیدم همان عقل نداشته چطور دل بی‌تاب را دلداری داد که حالا تو هم از این ور تماشا کن و کمک کن به فلان و بیسار.
پیام می‌گوید جایت در میدان مرکز شهر سان‌فرانسیسکو خالی بود. رویم نمی‌شود بهش بگویم انگار از این تجمعات خارج از ایران خجالت می‌کشم. می‌دانم هدف اطلاع رسانی است و همدردی و چه و چه…اما شما هم می‌دانید من چه می‌گویم. مگر نه؟ دل خودمان را خوش می‌‌کنیم. می‌خواهیم هی زورکی بقبولانیم که نه. دور نیستیم. نزدیکیم. دلمان نزدیک است. با همیم. اما چیزی هست به اسم فیزیک لعنتی. این فیزیک لعنتی تن من باید الان آنجا باشد. یه هزار جای دیگر. هرجا غیر از این تخت یک نفره با ملافه های شیری رنگ راه راه در وسط شهری در ناکجای جهان.
وقتی هفته قبل کنار دریا، ساعت ده شب با صدای اذانی که بیست و چند سال از آن فرار کرده بودم،‌هق هق کردم تازه فهمیدم که چقدر گم شده‌ام. چقدر دورم و چقدر هنوز متعلقم و چقدر خواهان این تعلقم و فهمیدم که جای من آنجا نیست. جای من آنجا نیست.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.