انتخابات روز جمعه بود و الان که دارم اینا رو می‌نویسم عصر یک‌شنبه است. از صبح جمعه یه جور بدی «بیش‌فعال» -همون هایپر- هستم و هرکاری می‌کنم آروم نمی‌شم. یه ذره راستش نگران شدم. تشنگی مدام هم هست. فشار خون بالا و قند؟ نمی‌دونم. فردا نوبت دکتر گرفتم ببینم چیه. شاید هم نباید دیگه قهوه بخورم. شاید هم هنوز اون هیجان شدید صبح رای‌دادن هست که از بین نمی‌ره. داستانش رو اینطور تو فیس بوک نوشتم:

ساعت هشت و نیم دم در دفتر حافظ منافع جمهوری اسلامی ایران بودم. روسری هم نداشتم. آقای جوانی که دم در بود گفت که بدون روسری نمی‌تونم برم بالا. گفتم اینجا سفارت نیست. خاک ایران نیست. البته با شوخی و خنده. گفت که اینجا ملک خصوصیه. اگه میخوام باهاش صحبت کنم بریم بیرون دفتر. گفتم نه و خندیدم و گفتم باشه میرم بالا میذارم. گفت نه همینجا بذار. گفتم ندارم باید برم بالا از یکی بگیرم. بعد گفت واسم مسئولیت دارم منم گفتم پای من و بعد در رفتم. اینطوه که باید رفت طبقه دوم. وارد طبقه دوم که میشی سمت راست مال کارهای کنسولیه و سمت چپ (که مثل یک آشپزخونه بزرگ بود)‌ شده بود حوزه رای گیری. سمت راست یک میز بزرگ و طویل بود که پشتش هشت یا نه مرد نشسته بودند. همه کت و شلوار سیاه و بلوزهای یقه بسته سفید. به همه لبخند زدم و سلام کردم و نفس نفس زنان صبح بخیر گفتم. یکی گفت خانم عجله نداریم که. گفتم نه. من باید برم سر کار دیرم میشه. بعد یکی دیگشون تعارف کرد که برم آب و چایی و قهوه بخورم. تشکر کردم و هی منتظر بودم یکی بگه خانوم روسری ات رو بذار. روی میز کناری صندوق رای بود و و یک غرفه پارچه ای هم بود که با پرچم ایران مزین شده بود و میشد رفت توش رای رو نوشت. به پاسپورتم مهر انتخابات زدند و برگه رای رو دادن و رفتم تو غرفه . شش تا اسم بود. من اسم کاندیدای مورد نظرم رو نوشتم و رفتم که بذارمش تو صندو.ق. یک آقایی بود (از اعضای کنسولگری)‌که از همه عکس می‌گرفت. البته نمیدونم اگه افراد میخواستن که نگیره میگرفت یا نه. من خواستم بگیره و موبایلم رو دادم بهش. کنار من یه خانومی بود که روسری سرش بود (با بلوز و شلوار) و ازم خواست که عکسمو بگیره و گفت که براش جالبه که بدون خجاب اونجام. منم ژست گرفتم و لبخند زدم. همه خیلی مهربان و خوشرو بودند. بعد هم با همه خداحافظی کردم و خسته نباشید گفتم و اومدم بیرون.
دم در گزارشگر الجزیره بود که ازم پرسید که آیا مصاحبه می‌کنم یا نه. دفتر بهشون اجازه نمیداد که از یه جایی نزدیک تر بشن. بنابراین تو خیابون ایستاده بودند. حرف زدم و گفتم که نمیدونم رای ما اینجا شمرده میشه یا نه اما برام مهمه که همراه مردم داخل ایران باشه و گفتم که برام این دفعه مهم‌تره که بدون روسری رفتم رای دادم و از این خوشحال ترم.
من ساعت هشت و نیم صبح رفتم. بالافاصله هم دم در عکاس‌ها و خبرنگارهای خارجی بودند که عکس گرفتند و منم به همه گفتم که با اون که خیلی باور نمی‌کنم که رای‌های خارج از ایران رو بشمارن، از اینکه بی‌حجاب رای دادم خوشحالم. خودم هم سریع عکس‌ها رو تو فیس بوک و تویترم منتشر کردم. بعد از اون دیگه به بچه‌هایی که خواستند بدون روسری برن اجازه ندادند. اینو یکی از بچه‌های دی‌سی منتشر کرده بود:
آمریکا- واشنگتن دی سی- دفتر حفاظت منافع ایران- ساعت ده و نیم صبح

دم در یه آقای جوون، مودبانه گفت که اگه می خوای رای بدی باید حجاب رو رعایت کنی. من یه چند دقیقه ای باهاش بحث کردم که من می خوام بدون روسری رای بدم و بقیه این کار رو کردن. گفت قانون اینه و حتی اگه در سفارت های دیگه این کار انجام می شه ما کاری نداریم و اینجا قانون رعایت می شه. گفتم می دونم که علاوه بر کشور های دیگه، در همین دفتر هم دوستان من (اون موقع فقط لوا در ذهنم بود ولی الکی جمع بستم:‌دی) بدون روسری رای دادن و من هم می خوام همین کار رو بکنم. که گفت امکان نداره و فقط یه نمونه اش رو نشون بده. گفتم در اینترنت عکس هست. می تونی ببینی. اصرار کرد که همچین چیزی نیست. گوشیم رو در آوردم و داشتم در این پیج دنبال عکس می گشتم. که رسید به عکس یکی از دوستان در برلین که گفت اییییین ایننننجا نیست! گفتم آقای محترم مگه من گفتم این عکس اینجاست. شما خودتون اومدین سر کردین تو گوشی من! بعد عذر خواهی کرد و رفت دو متر اون ور تر وایساد. در این مدت مافوقش که یه آقای مسن با همون قیافه ی تیپیک (کت و شلوار مشکی، ته ریش سفید و پیرهن یقه آخوندی سفید) اومد و گفت چی شده و این داشت براش تعریف می کرد که مثل اینکه یه عده بی حجاب اومدن. بعد خوشبختانه عکس لوا رو زود پیدا کردم که بیا و ببین و اینها و پس می شه. عکس رو نگاه کرد و بعدش گفت اشتباه شده و نباید می شد و ببخشید.
آخرین سکانس این بود که من شال سبز به سر، داشتم از پله می رفتم بالا و اون داشت از من عذر خواهی می کرد که بقیه بی حجاب اومدن و رای دادن.

اما من شخصا خوشحالم که این بحث بین یه سری از بچه‌ها و مسئول اونجا در گرفت در خصوص اینکه اونجا سفارت- و در نتیجه خاک ایران- نیست که قوانین ایران باید توش اجرا بشه. جواب طرف به من،‌ وقتی این مسئله رو مطرح کردم، این بود که اونجا ملک خصوصیه بنابراین می‌تونن قوانین خصوصی داشته باشند. اما من مطمئن نیستم که این درست باشه. چون اونوقت صاحب یک رستوران هم می‌تونه بگه من فقط محجبه‌ها رو راه می‌دم یا مثلا سیاه‌پوست‌ها رو راه نمی‌دم. اما قصد دارم یه ذره تحقیق قانونی بکنم ببینم جریان چیه. اما ناراحت شدم که با بعضی از بچه‌ها بدرفتاری شد و دنبالش می‌اومدند تا مطمئن بشن حجاب دارن.

من نترسیده بودم،‌ اما هر لحظه منتظر بودم یکی بهم بگه خانوم روسری رو بذار سرت. نگفتن، اما اون ده دقیقه انگار ده سال شد. شاید ضربان قلب واسه اینه که پایین نمی‌آد.

بعد هم که آدم نمی‌تونه فقط بشینه ویدئوهای خوشحالی مردم رو ببینه اشک بریزه که. باید خودش هم مهمونی بگیره و با دوستاش بخنده. حتی اگه مطمئن باشه ممکنه هیچی عوض نشه و امید زیادی داره و …اما خب دیگه، اینم نباشه که دق می‌کنیم. این شد که رسیدیم به مهمونی پشت پشت بوم و هیجان‌های بیشتر. قلبم بد می‌زنه هنوز.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

No to Compulsory Hijab on Election Day

راستش من تا همین لحظه نمی‌دونستم که می‌خوام رای بدم یا نه. در خونه‌ام رو باز کرده‌ام که کسانی که می‌خوان رای‌ بدن جا داشته باشند، اما خودم ناامیدتر از این بودم که برم رای بدم. اما این کمپین واقعا یه جون تازه داده به من. من تا حالا دوبار رفتم دفتر حافظ منافع ایران در واشنگتن. دفعه اول بهم گفتن روسری بذار، دفعه دوم نگفتن اما خودم گذاشتم ( و تمام مدت داشتم تو دلم بد و بیراه می‌گفتم که اینجا که سفارت نیست بگیم خاک ایرانه. چرا آخه باید من روسری بذارم). حالا می‌خوام فردا هم برم. می‌خوام روسری نذارم. شال‌گردن هم نندازم گردنم که بشه روسری‌اش کرد یا بگن حالا یه چیزی گردنش بود.

من سی و پنج سال پیش و موقع انقلاب اصلا بدنیا نیومده بودم. وقتی بدنیا اومدم که دیگه دیر شده بود و حجاب و خیلی چیزهای دیگه اجباری. اما خوندم که همون موقع هم زنان به اجباری شدن حجاب اعتراض کرده بودند. اما بهشون گفته بودند که حالا این خیلی مهمنیست. الان حفظ استقلال و انقلاب مهم‌تره. وقتی هنوز ایران بودم خودم هم فکر می‌کردم در مقایسه با بدبختی‌های دیگه‌ای که داریم حجاب واقعا مسئله نیست. اما بعد یه ذره بیشتر دنیا رو دیدم. فهمیدم حجاب مسئله‌اش تحریک و شهوت و دین نیست، مسئله‌اش کنترله. وقتی آدم اختیار لباسی رو که می‌خواد بپوشه رو نداشته باشه و این در وجودش نهادینه بشه که نمی‌تونه برای تنش، برای پوشش تنش تصمیم بگیره، خیلی از جاهای دیگه خودش عقب می‌کشه، خودش سانسور می‌کنه. راستش رو بگم، الان برای من موضوع حجاب و پوشش اجباری از اصل انتخابات،‌ا از انتخابات رئیس جمهور مهمتره.
ماها، یه سری از زنان ایرانی خارج کشور (شما بگو خارج‌نشین) که این مزیت رو داریم که اگه بدون روسری بریم سر حوزه‌هامون حداکثر نمی‌ذارن رای بدیم ولی سایه باطوم و وزرا و گشت ارشاد و بازداشگاه بالای سرمون نیست، تصمیم گرفتیم فردا بدون روسری بریم سر حوزه‌های رای‌گیری. هدف- حداقل من یکی- که نه شورشه نه ایجاد مزاحمت و دردسر برای کسی. من خیلی راحت فقط می‌خوام برم رای بدم. اما برام مهمه که وقتی حق انتخاب رئیس جمهور (حتی به صورت فقط ظاهری) رو دارم،‌ حق انتخاب پوششم رو هم داشته باشم.
کمک کنید که این صفحه رو منتشر کنیم و با بقیه در خصوصش حرف بزنیم.
منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای No to Compulsory Hijab on Election Day بسته هستند

فکر کنم خیلی جلوی خودم را گرفتم که این را ننویسم. شاید بیشتر از یک‌سال است. اما خب، هی سندرمش دارد بدتر می‌شود. یک اتفاقی افتاده در گفتار و نوشتار من. نه که فارسی‌نویسی – و فارسی‌نویسی درست- یادم رفته باشد، اما دایره لغاتم روز به روز تنگ‌تر می‌شود. بیشتر از یک‌سال است که کتابخانه‌ام -و همه کتاب‌های فارسی‌ام- در دسترسم نیست. (در ضمن برای این است که اینجا- این شهر- برای من خانه نمی‌شود. اگر کتاب‌هایم پیشم نباشند، خانه همیشه موقت است. نمی‌توانستم هم آنهمه را بار کنم و با خودم بیاورم اینور. آدم حد وسط هم که نیستم. یا همه‌شان یا هیچ).

فقط هم فارسی‌نویسی و لغات و دایره کلمه‌ و ترکیب‌ها هم نیست. اتفاق اصلی این است که زبان نشان دادن احساسات من حالا دیگر فارسی نیست. نه تنها زبان احساسات که زبان حرف جدی و حرفه‌ایم هم دیگر فارسی نیست. یعنی حتی اگر در جمع فارسی‌زبان باشیم، وقتی پای حرفی جدای حال و احوال به میان می‌آید یا غالب کلمات انگلیسی می‌شوند یا کلا بحث به انگلیسی تبدیل می‌شود. درسم را که کلا در اینجا خواندم. نوشتن به فارسی در خصوص رشته‌درسی و کاری‌ام هم سخت است. (خیلی آی ام فرام خارج شده‌ام آی گِس.)

راستش اصلا فکر می‌کنم به انگلیسی آدم جالب‌تری هستم و فارسی‌ام کلا به درد معاشرت درست و حسابی نمی‌خورد. شاید به خاطر این است که با این زبان با جریانات روزانه دور و برم در ارتباطم. با این زبان اخبار و جوک‌های سیاسی را دنبال می‌کنم. با این زبان سریال می‌بینم و کتاب می‌خوانم و با اطرافیانم در سرکار و تفریح معاشرت می‌کنم و وقتی دایره کلمات فارسی تنگ‌تر می‌شود، آدم از همان زبان برای صحبت در خصوصشان استفاده می‌‌کند.

حالا اینطور هم نیست که انگلیسی‌ام سلیس و بدون غلط و بدون لهجه باشد. از همان اولین کلاس زبان در سن نه سالگی به این نتیجه رسیدم که دیکته کلمات خیلی مهم نیست! بعد در اینجا هم به این نتیجه رسیدم که اصلا لهجه داشتن قشنگ است. گرامر را هم که از اول نمی‌فهمیدم خیلی. بنابراین سر کار ویراستار دارم و بقیه جاها هم که منظور انتقال مفهوم است که آن اندازه را بلدم. سعی می‌کنم مخاطبین باهوشی را انتخاب کنم که وقتی من زمان‌ فعل‌ها را قاطی می‌کنم و معلوم و مجهول را،‌ خودشان منظور مرا بفهمند. تا حالا که جواب داده. اما اگر بخواهم این وبلاگ را انگلیسی کنم، آنوقت بسیار ناجور می‌شود چون خوانندگان اینجا انسان‌های فرهیخته‌ای هستند که همه ایرادات دیکته و گرامر مرا می‌فهمند و گفتگوی رو در رو نیست که آدم از زیرش در برود یا بزند زیرش. (هر کدام می‌شود.)

بعد این وبلاگ‌ها را می‌خوانم و فکر می‌کنم که مردم هنوز خیلی خوب می‌نویسند. البته اگر بنویسند. کلماتشان سلیس و نو است. یعنی یک کلماتی را استفاده می‌کنند که من می‌فهممشان اما موقع نوشتن به یادم نمی‌آید. این مشکل را مثلا در سال‌های اول درس خواندنم اینجا داشتم که می‌فهمیدم اما در نوشتار نمی‌توانستم ازشان استفاده کنم. این شده بود که نوشتار علمی‌ من بسیار ساده بود و اصلا در حد دانشجوی فلان و بیسار نبود. (عین حرف یک استاد گرامی)  حالا این اتفاق در زبان فارسی هم دارد می‌افتد. اگر یک نقشه‌ای از تعداد کلمات مورد استفاده من در این وبلاگ در این سه چهار سال اخیر بگیرند پر است از تکرار یک سری کلمات. بدون استفاده از هیچ کلمه تازه‌ای.

کلمه برای من همه است. یعنی نوشتار برایم مهم است. آدم‌های زندگی‌ام- هنوز- باید بتوانند برایم بنویسند. حتی اگر شده دو خط نامه باشد. من وسط نوشتن نامه می‌خواهم بزنم خارجی بنویسم، چون فکر می‌کنم کلمات اجنبی را بهتر می‌توانم جای احساساتم بگنجانم.

بهانه الکی هم خوب میاورم. این همه کتاب فارسی است که می‌شود ریخت روی کیندل و خواند. نمی‌دانم. انگار یک حرف‌هایی توی دلم مانده که نمی‌توانم بگویمشان و می‌اندازمش تقصیر خود زبان. کاش می‌شد اصلا حرف نزد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گفتم یک وقتی بود که اصلا برایم نبود که جسمت کجاست. من کنار تو بیدار می‌شدم. با تو صبحانه می‌خوردم، با تو می‌رفتم به کتابخانه. با تو شنا می‌کردم، با تو زندگی می‌کردم. یک وقت‌هایی خودت سر و کله‌ات پیدا می‌شد و برای من صحنه‌های تازه درست می‌کردی برای رویاسازی‌هایم. آن روزها خوش بودم. یک زنی توی من بود که جانش سرشار بود از عشق. انگار سال‌ها اینهمه عشق را توی خودش جمع کرده که رویا ببافد و همه آن عشق را بدهد به آن مرد رویاهایش. آنقدر پر بود از این جان تازه که نه توی واقعی را می‌دید و نه می‌خواست که ببیند. لازمت نداشت. خیالت خوش بود. حالا اگر گاهی هم این جان با تن‌ات می‌آمیخت که دیگر رویای بود که زن لمسش می‌کرد.

فکر می‌کردم همیشه همینطور می‌ماند. فکر می‌کردم من آنقدر قدرت دارم که با این خیال زندگی کنم. که آنقدر عشق توی جانم ریخته برایت که هیچ وقت تمام نمی‌شود. نمی‌خواستم همیشه باشی. بازی با تو توی کله‌ام قشنگ‌تر بود. من انگار عاشق آن رویا بودم. تو هم کنارش بودی، بدی نبود.

اما همیشه اینطور نماند. یک جایی دیدم دارم خالی می‌شوم. هی خالی‌تر. انگار فهمیده بودم که آن‌همه عشق توی جانم از یک‌جا آمده بود و جمع شده ‌بودی توی سرم. ذره ذره خرج شد. ذره ذره من کم شدم. من کمرنگ شدم. دوست‌داشته شدن را که فراموش کرده بودم و با خودم کنار آمده بودم که قرار نیست کسی عاشقم شود. آن موقع‌ها خیالی نبود. هنوز جانم پر از عشق بود. جای خالی نداشتم برای کسی. اما خالی شدم. یک دفعه خالی شدم. هم جانم، هم پشتم. این دفعه دیدم که حتی نمی‌توانم دوستت داشته باشم. من حالا دیگر دوست‌داشتن هم یادم رفته. من نمی‌توانم به حسم،‌ به تنم دروغ بگویم. رفته‌است و می‌دانم که تلاشی هم نخواهی کرد و نخواهم کرد برای بازگشتنش.

فکر می‌کنم که چطور اینجا نشسته‌ام و این‌ها را می‌نویسم و هیچ قطره اشکی از چشمانم نمی‌ریزد و اصلا به فکر هق‌هق هم نیستم. حالم این است که حالا دیگر این را هم نمی‌فهمم. یکی گفت که حالا دیگر باید بگذری و دوباره شروع کنی. حتی گفت که باید بروی توی فیس بوک بنویسی که مجردی! من لبخند زدم که بی‌احترامی نکرده باشم. اما دلم می‌خواست بگویم که دل خوش‌ات را سیری چند می‌فروشی؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آدم وقتی یک‌بار می‌برد که برود، وقتی یک‌بار چمدانش را می‌بندد، برای همیشه رفته‌است. حتی اگر بگوید که عاشق است،‌ حتی اگر برگردد، حتی اگر تصمیم بگیرد دوباره بسازد. آن چمدانی که بسته می‌شود،‌ هیچ وقت باز نمی‌شود. در آن خانه باز نمی‌شود.

من چمدانم را بستم و حالا دیگر هیچ چیز مهم نیست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فکر کنم هنوز گرممه حالیم نیست چی گذشته بهم هفته قبل. حالا یا اینقدر بدن واکسن تولید کرده که دیگه مصونیت کامل پیدا کردم یا اینکه گرماش که بره دردش شروع می‌شه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این کتاب را میخوانم. میگوید که چقدر ملت (آمریکایی ها) حساس (تقریبا به هرچیزی) شده اند و چطور همه عواطف و احساسا غریضی بشری نام مرض پیدا کرده.
کتاب به شدت درگیرم کرده. تمامش که کردم در موردش مینویسم. قول میدهم.

>

20130609-230733.jpg

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از سفر برگشته ام و اینترنت خانه حالا دیگر قطع است. پشیمان شدم از وصل کردنش. کتاب خوانی هایم تعطیل شده بود و کارهای دستم.

همه در شور و حال انتخابات اند. من شوقی ندارم. احساس عاشقی را دارم که هربار معشوق گوشه چشمی نشانش داده و بعد با دیگری رفته. سیاست ما عین عاشقیت ماست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

20130602-102443.jpg

کتابهاى تازه از ایران رسیده اند و من خون تازه توى رگهایم حس مى کنم. فعلا فقط کتابها را ورق مى زنم.

این عکس سایه و نوه اش، در کتاب پیر پرنیان اندیش/ عظیمى و طیه، حس غریبى داشت. دو قاره، دو نسل، یک انقلاب، هزاران سرنوشت…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گفتم که باید فلان کار رو (آدم سومی)‌بکنه.

خواهرم گفت که خب. فرض کرد که نکرد. چیکار می‌کنی؟ می‌تونی دل‌بکنی و بری؟

گفتم آٰره.

(مکث هم نکردم)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند