انتخابات روز جمعه بود و الان که دارم اینا رو مینویسم عصر یکشنبه است. از صبح جمعه یه جور بدی «بیشفعال» -همون هایپر- هستم و هرکاری میکنم آروم نمیشم. یه ذره راستش نگران شدم. تشنگی مدام هم هست. فشار خون بالا و قند؟ نمیدونم. فردا نوبت دکتر گرفتم ببینم چیه. شاید هم نباید دیگه قهوه بخورم. شاید هم هنوز اون هیجان شدید صبح رایدادن هست که از بین نمیره. داستانش رو اینطور تو فیس بوک نوشتم:
دم در گزارشگر الجزیره بود که ازم پرسید که آیا مصاحبه میکنم یا نه. دفتر بهشون اجازه نمیداد که از یه جایی نزدیک تر بشن. بنابراین تو خیابون ایستاده بودند. حرف زدم و گفتم که نمیدونم رای ما اینجا شمرده میشه یا نه اما برام مهمه که همراه مردم داخل ایران باشه و گفتم که برام این دفعه مهمتره که بدون روسری رفتم رای دادم و از این خوشحال ترم.
دم در یه آقای جوون، مودبانه گفت که اگه می خوای رای بدی باید حجاب رو رعایت کنی. من یه چند دقیقه ای باهاش بحث کردم که من می خوام بدون روسری رای بدم و بقیه این کار رو کردن. گفت قانون اینه و حتی اگه در سفارت های دیگه این کار انجام می شه ما کاری نداریم و اینجا قانون رعایت می شه. گفتم می دونم که علاوه بر کشور های دیگه، در همین دفتر هم دوستان من (اون موقع فقط لوا در ذهنم بود ولی الکی جمع بستم:دی) بدون روسری رای دادن و من هم می خوام همین کار رو بکنم. که گفت امکان نداره و فقط یه نمونه اش رو نشون بده. گفتم در اینترنت عکس هست. می تونی ببینی. اصرار کرد که همچین چیزی نیست. گوشیم رو در آوردم و داشتم در این پیج دنبال عکس می گشتم. که رسید به عکس یکی از دوستان در برلین که گفت اییییین ایننننجا نیست! گفتم آقای محترم مگه من گفتم این عکس اینجاست. شما خودتون اومدین سر کردین تو گوشی من! بعد عذر خواهی کرد و رفت دو متر اون ور تر وایساد. در این مدت مافوقش که یه آقای مسن با همون قیافه ی تیپیک (کت و شلوار مشکی، ته ریش سفید و پیرهن یقه آخوندی سفید) اومد و گفت چی شده و این داشت براش تعریف می کرد که مثل اینکه یه عده بی حجاب اومدن. بعد خوشبختانه عکس لوا رو زود پیدا کردم که بیا و ببین و اینها و پس می شه. عکس رو نگاه کرد و بعدش گفت اشتباه شده و نباید می شد و ببخشید.
آخرین سکانس این بود که من شال سبز به سر، داشتم از پله می رفتم بالا و اون داشت از من عذر خواهی می کرد که بقیه بی حجاب اومدن و رای دادن.
من نترسیده بودم، اما هر لحظه منتظر بودم یکی بهم بگه خانوم روسری رو بذار سرت. نگفتن، اما اون ده دقیقه انگار ده سال شد. شاید ضربان قلب واسه اینه که پایین نمیآد.
بعد هم که آدم نمیتونه فقط بشینه ویدئوهای خوشحالی مردم رو ببینه اشک بریزه که. باید خودش هم مهمونی بگیره و با دوستاش بخنده. حتی اگه مطمئن باشه ممکنه هیچی عوض نشه و امید زیادی داره و …اما خب دیگه، اینم نباشه که دق میکنیم. این شد که رسیدیم به مهمونی پشت پشت بوم و هیجانهای بیشتر. قلبم بد میزنه هنوز.