گفتم یک وقتی بود که اصلا برایم نبود که جسمت کجاست. من کنار تو بیدار می‌شدم. با تو صبحانه می‌خوردم، با تو می‌رفتم به کتابخانه. با تو شنا می‌کردم، با تو زندگی می‌کردم. یک وقت‌هایی خودت سر و کله‌ات پیدا می‌شد و برای من صحنه‌های تازه درست می‌کردی برای رویاسازی‌هایم. آن روزها خوش بودم. یک زنی توی من بود که جانش سرشار بود از عشق. انگار سال‌ها اینهمه عشق را توی خودش جمع کرده که رویا ببافد و همه آن عشق را بدهد به آن مرد رویاهایش. آنقدر پر بود از این جان تازه که نه توی واقعی را می‌دید و نه می‌خواست که ببیند. لازمت نداشت. خیالت خوش بود. حالا اگر گاهی هم این جان با تن‌ات می‌آمیخت که دیگر رویای بود که زن لمسش می‌کرد.

فکر می‌کردم همیشه همینطور می‌ماند. فکر می‌کردم من آنقدر قدرت دارم که با این خیال زندگی کنم. که آنقدر عشق توی جانم ریخته برایت که هیچ وقت تمام نمی‌شود. نمی‌خواستم همیشه باشی. بازی با تو توی کله‌ام قشنگ‌تر بود. من انگار عاشق آن رویا بودم. تو هم کنارش بودی، بدی نبود.

اما همیشه اینطور نماند. یک جایی دیدم دارم خالی می‌شوم. هی خالی‌تر. انگار فهمیده بودم که آن‌همه عشق توی جانم از یک‌جا آمده بود و جمع شده ‌بودی توی سرم. ذره ذره خرج شد. ذره ذره من کم شدم. من کمرنگ شدم. دوست‌داشته شدن را که فراموش کرده بودم و با خودم کنار آمده بودم که قرار نیست کسی عاشقم شود. آن موقع‌ها خیالی نبود. هنوز جانم پر از عشق بود. جای خالی نداشتم برای کسی. اما خالی شدم. یک دفعه خالی شدم. هم جانم، هم پشتم. این دفعه دیدم که حتی نمی‌توانم دوستت داشته باشم. من حالا دیگر دوست‌داشتن هم یادم رفته. من نمی‌توانم به حسم،‌ به تنم دروغ بگویم. رفته‌است و می‌دانم که تلاشی هم نخواهی کرد و نخواهم کرد برای بازگشتنش.

فکر می‌کنم که چطور اینجا نشسته‌ام و این‌ها را می‌نویسم و هیچ قطره اشکی از چشمانم نمی‌ریزد و اصلا به فکر هق‌هق هم نیستم. حالم این است که حالا دیگر این را هم نمی‌فهمم. یکی گفت که حالا دیگر باید بگذری و دوباره شروع کنی. حتی گفت که باید بروی توی فیس بوک بنویسی که مجردی! من لبخند زدم که بی‌احترامی نکرده باشم. اما دلم می‌خواست بگویم که دل خوش‌ات را سیری چند می‌فروشی؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.