عاشقی بعضی‌ها را می‌شود تصور کرد. لازم نیست که عاشق باشند یا عاشق دیده باشی‌اش. می‌شود تصور کرد که اگر بود چطور بوند. چه کارهایی می‌کرند. خل بازی‌هایشان کدام بود. یا چه می‌کردند برای معشوق‌شان. شاید اصلا این تصور درست نباشد. معمولا هم آدم‌ها توی عاشقیت، خیلی با زندگی‌ و شخصیات روزمره‌شان فرق دارند. این مهم نیست. مهم این است که می‌شود یک تصوری- حتی غلط- از آن داشت.

به تو که می‌رسم هنک می‌کنم. هیچ تصوری از توی عاشق ندارم. صفحه سفید می‌ماند.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

شماها هم این کرسر رو می‌برید روی اسمش توی جی چت، انگار که دارید نازش می‌کنید، می‌کشید روی اسمش؟ بدون اینکه حرفی بزنید یا سلام و علیک کنید؟

حال همه مان خوب است.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هی به خودم می‌گم که ببین. اینهمه تکامل بشریت، اینهمه پیشرفت، اینهمه زندگی راحت‌تر، این‌ همه فکر و ایده و نظر پشت سر تو، از نسل‌ها قبل، لابد یه دلیلی داشته- یه دلیل کاربردی داشته- که این آدمیزاد به این نتیجه رسیده که باید منظم باشه. منظم بخورد توی سر من، یک سری وسایل، مواد، اشیا…یک جایی برای خودشان دارند. بعد که این آدمیزاد از آن استفاده می‌کند، بلایی سرش میاورد، بعد می‌گذارد سر جای خودش. حالا هر جا هست. هی می‌گویم این انسان به این نتیجه رسیده. تکاملش اینطور بهش یادداده که دفعه بعد که همان پماد را بخواهد به یک درد دیگرش بمالد، مجبور نشود گردگیری کند. که اگر بخواهد فلان پیراهن را دوباره بپوشد، مجبور نشود تمام کمد را یک بار دیگر بریزد بیرون. آخر لامصب. آخر شب دوباره همان پیراهن را پرت نکن آن گوشه. کدام گوشه؟

این وقتی را که من صرف پیدا کردن وسایلم می‌کنم اگر صرف هرکاری کرده بودم، الان یک آدمی شده بودم برای خودم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

«هربار همخوابگی مثل یک سفر است.»

* خوب است که ما- من و تو- اهل جاده‌گردی‌های بی‌مقصدیم.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

به خانم قهوه‌چی می‌گویم لطفا یک مقدار شیر به قهوه‌ام اضافه کن و لیوان قهوه‌ام را می‌دهم دستش. می‌پرسد: شیر را بالای قهوه بریزم؟

نگاهش می‌کنم و می‌گویم بله. لطفا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این تمرین نخواستن هم تمرین سختی است. شاید نخواستن نیست. به تعویق انداختن خواستن است. یعنی اینکه آدم تمرین کند که الان جلوی دلت را می‌گیری. صبر کن فردا. بعد می‌داند که دیگر حال الان را فردا ندارد. فردا عاقل می‌شود. این پیچش تن‌اش می‌رود. این سخت است برای آدمی که یادگرفته و تمرین کرده و خواسته که در لحظه بخواهد و جلوی خودش را نگیرید که خواستنش را داد بزند. سخت است. مخصوصا وقتی که جوابی برای اینکه چرا الان نباید بخواهد ندارد. فقط می‌داند نباید بخواهد. این نباید بزرگی است. این نبایدی است که انگار هویتش را زیر سوال می‌برد. این صبر و سرپوش برای خواستن، اصلا این آدم نیست.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من متخصص تبدیل یک جوش ساده به سرطان هستم. اگر روزی شنیدید من از سرطان مردم، بدانید که یک جوشی بود که من آنقدر با آن ور رفتم که تبدیل به سرطان شد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

در خسته شدن فیزیکی یک حال خوبی است که برای آدم‌های پشت میز نشین غریب است. البته آدم پشتش و زانویش و گردنش و دستش پشت میز هم به شدت درد می‌گیرد. چشمهایش که می‌خواهد از حدقه بزند بیرون هم. اما وقتی آدم باید تمام رستوران را اول جارو بعد هم تی بکشد، یک درد دیگری دارد. توالت‌ها را بشوید، مطمئن باشد همه سس‌ها پر هستند، دستمال‌ها سر جایشان است. صابون‌‌های دستشویی پرهستند. لکه روی لیوان‌ها نمانده. ظرف‌ها سر جای خودشان هستند. همه چیز تمییز است، کف زمین برگ خشکی که از کف کفش مشتری گرسته نمانده، موکت‌های کوچک دم در را بتکاند….این نوع خستگی با خستگی پشت میزی فرق دارد. آدم تنش را که به تخت می‌رساند، حتی پیش‌بند سیاهش را هم در نمی‌آورد. با همان بوی همبرگر و لباسی که سس‌های رنگی به آن ماسیده، می‌چپد زیر ملافه. تا چه برسد که حالا چشم‌هایش را پاک کند و سه مدل کرم بزند که از حدقه‌درآمدگی چشم‌هایش و سیاهی زیرشان مخفی شود تا فردا صبح که دوباره به کامپیوتر زل بزند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

درگیرم. با خودم. با واقعیت و تخیل. با انگیزه، با زندگی، با آدم‌ها. بیشتر از آدم‌ها با خودم. فکر می‌کنم کسی گفت که مخالفم است. فکر کردم چه خوب، نه. فکر کردم که چه جالب. آدم‌ها هنوز عقیده دارند. نه تنها عقیده دارند،‌ بلکه برای عقیده‌شان ارزش قائلند و نه تنها برای خودشان، بلکه حاضراند در خصوصش بحث کنند و ثابتش کنند. حالا می‌دانم که این‌ها قرار است مقطعی باشند و گذر کنند. جالب است که حالم خوب است. یعنی با توجه به وضعیت بسیار غریبی که در آنم باید  طبعا افسرده باشم، اما نیستم. فقط آرامم و نگاه می‌کنم. راستش این پست قبلی که می‌گفت خشمگینم را برای خشمم نگذاشتم اینجا. یک قسمت دیگرش مد نظرم بود. فعلا همه احساسات انسانی، ناراحتی، خشم، خوشحالی، افسردگی، هیجان‌زدگی، عشق، انگیزه و ….به سفر رفته‌اند. از اینکه از دی‌سی برگشته‌ام حتی یک لحظه هم پشیمان نیستم. با توجه به حساب بانکی باید باشم. اینجا هم از این خانه تقریبا به غیر از همان دو روز که می‌روم رستوران، بیرون نمی‌روم. اما خوب و آرامم. همه چیز بی‌رنگ، همه چیز صاف و مسطح است. تمام سطوحی که به من ختم می‌شوند، این‌ روزها مسطح‌اند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

“اما هنوز پوست چشمهایش از تصور ذرات نور مى سوزد”

یک. داشتم ده تا مربع، ده تا مثلث و ده تا شش ضلعى را از مقواى سبز مى بریدم. مربعها، مرتب و یکدست بودند، مثلثم ولى متساوى الاضلاع از آب در نیامده بود. در شش ضلعى چیزى غلط بود که نمى فهمیدم چیست. بریدم و هر ده تایش را چیدم جلویم، دفرمه بود. به درک! جایى نگفته بودند که شش ضلعیهایتان حق دفرمه شدن ندارند. تازه یادم افتاد که امروز آخرین تاریخ تحویل کاردستى به مدرسه است. عنوان طرحشان هم بود:”کاردستى پدر و مادر براى بچه ها” خستگى و بى خوابى و کلافگى با هم هوار شده بود روى سرم. از آن شبهایى که ورد “خوب که چى؟” و “آخرش که چى؟” گرفته بودم. هر کدام را سیصد بار که تکرار کنى و بعد بروى جلوى آینه شبحى از دختر بیست و سه ساله اى مى بینى، در راهروهاى پهن دانشکده معمارى که همیشه مى خندد. “یا مقلب القلوب والابصار” بزن لهمان کن، راحت بشویم از این جان دادن مدام… دویست و نود و هشت، “آخرش که چى؟” دویست و نود و نه،” آخرش که چى؟” سیصد،،، 

***
دو. اسمس داده ام که “عزیزم شماره دکتر رو میدى؟” جواب داده:” علیک سلام” دارد به من درس ادب و تربیت مى دهد. شیطان مى گوید جوابى بهش بدهم که تا شب صداى سوسک دربیاورد. الان از صمیم قلب امیدوارم اسمم را گوگل کند. وبلاگم را بخواند و ببیند که چه متنفرم از خودش. همه خانواده اش و این ژست خود عاقل بینى مفتضح سفیهانه ى خودش و تمام اطرافیان قلابى دورویش. خدایا به چه روزى افتادم؟ 
***
سه. بله من خشمگینم. از خودم. از زندگى. از خدا. از بچه ام حتى. از عشق. از راههایى که رفته ام. از راههایى که نرفته ام. از عشقى که پذیرفته ام. از عشقى که رد کرده ام. از روزهایم. از ناتوانى دستهاى سیمانیم. از قلب لعنتیم که هنوز مى تپد و “ابلهانه مى پندارد که حق زیستن دارد.”
***
چهار. مى گوید وبلاگ شده تریاکت، خودت را خالى مى کنى. دارى خودت را گول مى زنى. از اینکه حق دارد، از اینکه مرا اینقدر خوب مى شناسد هم عصبانیم. 
***
پنج. خشمم چکیده روى همه لحظه هایم. پخش مى شود در غذایى که مى پزم. در حرفهایى که مى زنم. در دیکته هایى که مى گویم. در نقشه هایى که طراحى مى کنم. من خشمگینم. من خ ش م گ ى ن م. 
***
شش. مى گویم الى مى پرسد سوغات چه بیاورد. مى گوید بگو دل خوش. مى گویم نیست. تمام شده. تخمش را ملخ خورده و بعد  پوزخند مى زنم. تلخم. از زهرمار تلخترم.
***
هفت. از من فاصله بگیرید. هفت دریاى طوفانى ریخته توى جانم. قلبم تکه تکه است. از خودم بیزارم. از خودم با تمام وجود بیزارم. چرا نفهمیده بودم؟ چرا نفهمیده بودم که زخمهاى من، نه از عشق، که از خشم است. 
***
هشت. طوطى داش آکل به مرجان گفت:”مرجان عشق تو مرا کشت.” طوطى ما ابله است. از این حرفها نمى زند. اگر چیزى سرش مى شد داد مى زد:” از همه شما متنفرم…”
***
نه. این یک پست وبلاگ نیست. تریاک من است. من بیمار نیستم. معتادم. معتادم به نوشتن این دردهاى ناگفته. معتادم به قرقره کردن ناتوانیهایم. معتادم به تنهایى سهمگین کاغذیم. معتادم به این صداهاى تکرارى.
***
ده. ” بر او ببخشایید، بر خشم بى تفاوت یک تصویر، که آرزوى دوردست تحرک، در دیدگان کاغذیش آب مى شود.”
منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند