درگیرم. با خودم. با واقعیت و تخیل. با انگیزه، با زندگی، با آدم‌ها. بیشتر از آدم‌ها با خودم. فکر می‌کنم کسی گفت که مخالفم است. فکر کردم چه خوب، نه. فکر کردم که چه جالب. آدم‌ها هنوز عقیده دارند. نه تنها عقیده دارند،‌ بلکه برای عقیده‌شان ارزش قائلند و نه تنها برای خودشان، بلکه حاضراند در خصوصش بحث کنند و ثابتش کنند. حالا می‌دانم که این‌ها قرار است مقطعی باشند و گذر کنند. جالب است که حالم خوب است. یعنی با توجه به وضعیت بسیار غریبی که در آنم باید  طبعا افسرده باشم، اما نیستم. فقط آرامم و نگاه می‌کنم. راستش این پست قبلی که می‌گفت خشمگینم را برای خشمم نگذاشتم اینجا. یک قسمت دیگرش مد نظرم بود. فعلا همه احساسات انسانی، ناراحتی، خشم، خوشحالی، افسردگی، هیجان‌زدگی، عشق، انگیزه و ….به سفر رفته‌اند. از اینکه از دی‌سی برگشته‌ام حتی یک لحظه هم پشیمان نیستم. با توجه به حساب بانکی باید باشم. اینجا هم از این خانه تقریبا به غیر از همان دو روز که می‌روم رستوران، بیرون نمی‌روم. اما خوب و آرامم. همه چیز بی‌رنگ، همه چیز صاف و مسطح است. تمام سطوحی که به من ختم می‌شوند، این‌ روزها مسطح‌اند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.