گفت خونه سنتاباربارات رومانتیک بود، خونه اینجات، حس خونه داره.

نگفتم که ما اونجا رمانتیک بودیم، اینجا عین زن و شوهر. همه‌اش باهم وقت می‌گذرونیم، واسه هم غذا می‌پزیم/ می‌خریم، خونه رو واسم تمییز می‌کنه، لورکا رو می‌بره می‌گردونه، دلمه بین جفتمونه، با هم با بقیه معاشرت می‌کنیم، یه وقتایی سکس واسه رفع احتیاجه یه وقتایی کلی حس و حال داره، با هم فیلم و سریال می‌بینیم، در مورد دوا درمونامون،‌ در مورد روزامون حرف می‌زنیم، غیبت بقیه رو می‌کنیم، با هم بقیه رو می‌پیچونیم یا دعوت می‌کنیم. عوض هم خرید می‌کنیم، بنزین می‌زنیم، دعوا می‌کنیم، غر می‌زنیم….حالا گیرم که با هم زندگی نمی‌کنیم، اما هر روز هفته همو می‌بنیم. اما …دیگه رومانتیک نیست، دیگه عاشق نیستیم. دیگه اصلا از جانی‌ دپ قشنگ‌تر نیست، اصلا هم قربون صدقه دست و پای بلوریش نمی‌رم. دیگه مهم نیست الان بهش جواب بدم یا نه…

یه ورمون باید عاشق بشه که بکشه بیرون. دلم می‌خواد من باشم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از یکشنبه‌های یک مادر مجرد کارگر

ساعت پنج و نیم صبح:

جانم عزیزم، جانم. مادر جان. نلیس. نلیس مادر جان. الان بیدار می‌شم. (مادر به صفحه موبایل نگاه می‌کند) پدر سگ! ساعت پنج و نیمه. بذار بخوابم. مادر جان. برو توپت رو بیار. برو. آفرین. مامی جان. نکن. نکن. اااا بهت می‌کنم نکن. (مادر سرش را زیر پتو قایم می‌کند).

ساعت شش صبح:

الان این یعنی من باید بیدار شم؟ ( سگ عروسک جغجقه‌ای‌اش را آورده و مرتب سر و صدا می‌کند). مادر جان. تو رو  خدا. پنج دقیقه. آفرین. گود بوی پسرم. گود بوی! بذار یه ذره دیگه بخوام. آفرین. برو با مستر پیگی بازی کن مادر. نکن. نکن. ااا. بچه نکن. صورتم از بین رفت. نلیس. آفرین پسرم. لورکا نکن. نکن اینطوری با گوشت. نکن. از جا کندی گوشت رو نکن. برو توپت رو بیار. (مادر تلاش می‌کند سرش را زیر پتو نگه دارد و با دستش توپ را به دورترین نقطه ممکن خانه سه متری پرتاب کند)

ساعت هفت:

بیدار شدم. بیدار شدم پدرسگ. نپر. نپر اینطور روی من. برو آب بخور. برو الان میریم پارک. مادر جان. من دو ساعت دیگه باید برم سرکار. آخه چرا اینطور می‌کنی. نکن. سیت! لورکا! سیت! به من اینطور نگاه نکن. مادر برو توپت رو بیار. الان می‌ریم بیرون. جیش کردی؟ پنج دقیقه..تو رو خدا…پنج دقیقه. پدر سگ! پنج دقیقه فقط

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

در حال تجربه کردن مدلی از بی‌پولی هستم که تا به حال تجربه نکرده‌ام. یعنی نه اینکه همیشه پول داشته باشم، اما هیچ وقت اینقدر بی‌پول نبودم. رفتم یک قرص سردرد بخرم، خودم را کشتم تا ارزان‌ترینشان را پیدا کنم و بعد ببینم آیا ده دلار در حسابم دارم که بخرم یا نه. (یازده دلار داشتم). البته چشمم کور و دندم هم نرم که از گشادی دنبال کار نمی‌گردم و توی سمساری کار می‌کنم و سه روز در هفته هم فقط باغبانی می‌کنم و هرچه هم بقیه می‌گویند بیا این کارهای نجاری‌ات را بفروش من می‌گویم خسته‌ام (فعلا شعار اصلی زندگی من این است) و حال ندارم. اما در هر حال علم به چرایی این جریان، چیزی از دردش کم نمی‌کند.

تا حالا اینطور نشده بود که معاشرت نکنم چون باید حساب کنم اگر برویم فلان رستوران و فلان قدر مشروب بخوریم پولش می‌شود اینقدر و من باید حساب کنم آیا پول بنزین مهم‌تر است یا معاشرت. البته که بنزین مهم‌تر است. بعد این شده که همه‌اش می‌گویم نه قربان شما. درگیرم. حالا درگیری‌ام کجا بود. لباس و کفش که بماند. کفش! آخ کفش. خدایا من چقدر خوشبخت بودم که هر چقدر دلم می‌خواست کفش می‌خریدم (سطح دغدغه) ولی واقعا ظلم است. حالا خوب است سایز پای آدم تغییر نمی‌کند و من به تعداد سال‌های باقی‌مانده از زندگی‌ام کفش دارم که آنها را دور دنیا با خودم می‌کشم اما لامصب شلوار و بلوز چی! اضافه وزن که بی‌پولی سرش نمی‌شود. الان تعداد لباس‌هایی که اندازه‌ام می‌شوند و شکمم از تویشان نمی‌زند بیرون، به تعداد روزهای هفته هم نیست! حتی دست دومی ها هم گران شده‌اند. بعد خب معلوم است که آدم که پول نداشته باشد هر روز هات داگ می‌خورد. البته من توی مزرعه‌ام لوبیا و کدو دارم. امروز رادیو می‌گفت تخم مرغ از پنج سال گذشته سی‌درصد گران‌تر شده. کاش این جعفر و حمیرا می‌گذاشتند من مرغ و خروس و بز بیاورم. آن وقت شیر و تخم مرغ هم نمی‌خریدم. باید نان را هم خودم بپزم. مصرف نان من بالاست (این را محیط کمرم گواهی می‌دهد). اینترنت مادر مرده هم هست. برق و آب و مرض‌های روانی و غیرروانی و بیمه بچه (بله. باید برای لورکا بیمه می‌خریدم. چون یک شب بردمش اورژانس و پولش شد پانصد دلار و یک دوستم که لورکا را خیلی دوست دارد پولش را داد، وگرنه من از گریه می‌مردم)

اینها را آدم نمی‌آید بلند نمی‌گویدِ، مخصوصا آدمی که هی میهمان می‌خواهد. بعد هم این‌ها را آدم وقتی مرضیه رفته زندان و غزه زیر بمباران هست هم نمی‌گوید. اما خب چکار کنم! بی‌پولم دیگر. اگر هفتاد هزار دلار داشتم در این مملکت می‌توانستم از صفر شروع کنم! فعلا هفتاد هزار دلار زیر صفرم و هر ماه سیصد دلار می‌رود روی بهره‌اش. حساب کتاب نمی‌کنم. اگر بکنم خیلی ضایع می‌شود.

حالا که خسته‌ام، اما اگر خسته نبودم می‌نشستم رویا می‌بافتم که چه می‌شد یک نفر بیاید بگوید ای جوان! (منظورم خودم هستم) من روی تو سرمایه گذاری می‌کنم! بیا این پول را بگیر و نجاری کن و مزرعه‌داری کن! البته انتظار خاصی هم نداشته باشد که سرمایه‌اش برگردد. ای کاش من به جای کسخل مگنت، یک ذره دلار مگنت داشتم! خیلی زندگی بهتر می‌شد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این را حسین در فیس‌بوکش نوشته بود و من نمی‌دانم اجازه دارم نوشته فیس‌بوکی را توی وبلاگ بیاورم یا نه. اما حالا خودش نیست و من هم خسته‌ام (بخوانید گشادم) ازش نمی‌پرسم که بنویسم یا نه. حالا اگر بعدا فهمید و دعوایم کرد هم که دیگر کار از کار گذشته. آدم کارش را می‌کند بعد معذرت می‌خواهد. شما جوانان این را الگوی رفتاریتان نکنید ولی کلا خیلی بهتر از از اول اجازه گرفتن جواب می‌دهد، مخصوصا اگر آدم محترمی باشد و توی رو‌دربایسی معذرت خواهی شما را قبول کند.

در فیلم جاودانه‌ی شادروان کیشلوفسکی – آبی – خانم ژولیت بینوش، نشسته بر بسترِ صبحگاهیِ نخستین معاشقه‌ی شبانه با معشوقه‌ی قدیمی‌اش، فنجان قهوه را به دست مرد می‌دهد؛ لبخندزنان، اما جدی و گستاخانه می‌گوید: «ببین؛ من هم مثل زن‌های دیگه‌ام. بوی عرق می‌دم، سرفه می‌کنم و همون سوراخ‌ها رو دارم!» و مرد را ترک‌ می‌کند. یعنی که «هی! این عشق را باور نمی‌کنم؛ چون من هم یک زن/تن ام مثل همه‌ی زن/تن‌ها و به زودی روزی می‌رسد که برای تو فرقی با دیگر زن/تن‌ها نخواهم کرد. هم‌چنان که برای شوهرِ تازه درگذشته‌ام فرقی با دیگر زن‌ها نداشتم». و البته قصه‌ی فیلم، قصه‌ی کشفِ دوباره‌ی این زن از خودش، کشفِ تازه‌ی مرد عاشق از زن و کشف هردوشان از هنرهایی است که در وجودشان داشته‌اند و خبر نداشته‌اند: هنر موسیقی، هنر زندگی، هنر عشق‌ورزی.

به گمان من رابطه، فرصتِ یک کشفِ یگانه است؛ وگرنه به هیچ نمی‌ارزد. با زن/مردی آشنا می‌شوی، او را به زندگی‌ات راه می‌دهی، همان چیزها را با او تجربه و تکرار می‌کنی که با دیگران، همان حرف‌ها و نگاه‌ها و ایده‌ها و قرارها و بی‌قراری‌ها، همان تنانگی‌ها و الخ. چیزی در او نمی‌یابی – نمی‌جویی که بیابی – که او را از دیگران متمایز کند. نه چیزی به او می‌افزایی، نه طلب می‌کنی که او چیزی به تو بیفزاید. او را چنان می‌بینی و می‌خواهی که هر کس دیگری را: همسری یا همسفری یا هم‌خوابه‌ای یا تکیه‌گاهی، برای چند صباحی. او را در هیئت زن/مردی می‌بینی که بودنش در شستن ظرف‌ها یا پرداختن قبض‌ها یا همراهی در میهمانی‌ها یا هم‌صحبتی در گپ و گعده‌ها یا پر کردن جایی خالی در رخت‌خواب خلاصه می‌شود. و خلاص.

رابطه‌ای که آدم‌هایِ پس از پایانش، همان آدم‌هایِ پیش از آغازش باشند، رابطه‌ای خالی از لذت کشف کردن و کشف شدن، رابطه‌ای که تنها تجربه‌ی تکرار و تکرارِ تجربه‌ها باشد، تکه‌ای از پازل زندگی است که به دور می‌افکنیم؛ بی آن که بازی‌اش کرده باشیم. وصله‌ای ناجور در لحافی چهل‌تکه. تکه‌ای زشت و ناهماهنگ که انگار به ناچار به زندگی‌مان کوک زده‌ایم.

آدم‌ها – ساده‌ترینِ آدم‌ها هم – شایسته‌ی کشف‌اند. و عاشق‌ها – مغرورترینِ عاشق‌ها هم – کاشفانِ فروتنِ آنان. شکیباییِ یافتنِ رگه‌هایی منحصر به فرد و تکرارناپذیر، در وجود آن کس که دوستش می‌داری: «دوست داشتن» گمانم همین باشد.
.

فکر میکنم با بزرگ شدن/ بالا رفتن سن/ تجربیات بیشتر/ لگدخوردن های بیشتر/ دیدن رد فلگ های بیشتر و مهمتر از همه جامعه ای که سعی میکنه علایق و سلایق رو در راستای تفریحات، سیاست، فرهنگ و …(به دلایل مختلف از جمله دلایل اقتصادی) نزدیک به هم نگه داشته باشه، ما ها خیلی زود حوصلمون سر میره. یا اصلا از اول نمیریم سراغ کشف. یه سری علایم هست که قبلا دیدیم ، فیس بوکش هست، عکسهاش هست، تویتر هست و باعث میشه خیلی سریع جمع بندی میکنیم و طرف رو طبقه بندی میکنیم و فرصت کشف رو (اگه چیزی برای کشف کردن باشه) از خودمون میگیریم.
یه بخشی از عاشقیت های شونزده سالگی که هیچ وقت دیگه تکرار نمیشن همین دور بودن معشوق بود. در دسترس نبودنش، بیتابی برای شناختش، برای یه بار تو کوچه دیدنش، با نامه ها باهاش یواش یواش آشنا شدن بود.
ما بزرگ ها تو اینترنت رگ و ریشه هم و در میاریم و میریم الکل میخوریم که بعد بهانه داشته باشیم که چرا حرف نزدیم و با هم خوابیدیم. (نفس این بد نیست، اما خیلی وقتا سکس صدا خفه کنه. حوصله نداشتنه، سدی هست برای شناخت، لبها و تن و دستا رو مشغول میکنه و ما میخواهیم اون گمشده رو پیدا کنیم اما خودمون هم میدونیم داریم صداشو میبندیم).

حالا من باید در خصوص این جمله‌‌های آخر یک پست بنویسم اما خب در راستای همان مشکل بالا، فعلا حال ندارم! البته افرا عقیده دارد که ویتامین دی باید بخورم و بروم ورزش کنم. عجب بساطی شده. خودم نمی‌دانم چرا اینقدر شلم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سرعت تمرکز و تفکر من مقایسش حلزون بر ثانیه است. شاید هم کرگردن بر ثانیه. اصلا یک خستگی عمیقی نشسته روی استخوان‌هایم که هر چه هم پاکش کنی نمی‌رود. البته کو حال پاک کردن! اصلا من سال‌هاست خسته‌ام. انگار آنقدر سنگ کشیدم سنگ کشیدم که حالا دیگر یک قدم هم نمی‌توانم بردارم. بعد می‌خواهم درجا بیاستم. آنقدر بیاستم که تمام شود. آنقدر که طناب سنگ پاره‌ شود. بدی این  است که اگر بیاستم نه تنها همه چی صفر می‌شود که تنها چاره‌اش همان مردن است. بعد من هی می‌کشم. البته دیگر نمی‌کشم. می‌کشم که با طناب به سنگ وصل باشم که نخورم زمین. بعد این شانه‌ها هی خسته‌تر می شود. حالا دیگر اگر هیچ چیزی را هم نکشنم، آن خستگی مانده توی استخوان‌هایم.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دلم میخواد دوباره دربیام. نو، سبز، عاشق

20140707-203816-74296968.jpg

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

زده به سرم که نکنه من مادر خوبی برای لورکا نباشم. احساس می‌کنم. مطمئنم افسردگی رو می‌فهمه. اما وقتی با کس دیگه می‌رم خونه، با اونا بازی می‌کنه نه من. میم میگه خب بچه‌ها هم همین‌اند. با مهمون بازی می‌کنن نه با مامانشون. چون براشون تازه است. اما من باورم نمی‌شه. باید باهاش راه برم. همه اش می‌ریم پارک که بتونه بدوه. دیگه از خیابون و ماشین می‌ترسه. وسط چهار‌راه دیروز نشست و تکون نخورد. احساس می‌کنم هر وقت دلش بخواد به حرفم گوش می‌ده. خوب نیستم.

یه عالمه چیز داشتم واسه نوشتن. خراب و داغون بودم. اما ننوشتم و حالا هیچی یادم نیست. هزار بار فکر کرده بودم که تلفنم رو بردارم لااقل سرخطش رو بنویسم. گفتم یادم می‌مونه. دلم نمی‌اومد دست ببرم به موبایل. بعد از هزارسال نوشتنم اومد. اما الان همه‌اش پریده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

حمیرا گفت بهم زنگ بزن. همیشه یه چیزی هست که صابخونه به آدم می‌گه زنگ بزن. یا اینطوری می‌گه زنگ بزنم. گفتم یا زهرا! لورکا چیکار کرده وقتی نبودم.

نمی‌دونم حق داشت یا نه. ولی فکر کنم داشت. من وقتی دارم یه باغ رو با دو نفر دیگه تقسیم می‌کنم، باید حواسم به راحتی اونا هم باشه. اما چیکار کنم دوست‌دارم خونه ام مسافرخونه باشه؟ گفت که دیگه خیلی زیاده و وقتایی که خودم نیستم اگه کسی قراره اونجا باشه من باید بهشون بگم. نه اینکه بیاد تو باغ ببینن یکی نشسته کنار حوض. گفت روزایی که من خونه ام همه باغ مال منه اما یه وقتایی هم اونا هستن و من نیستم.

به دوستم گفتم اگه میشه برو. دست و پاش شکسته بود. بدترین حالت ممکن بود. اما مجبور شدم بگم. خودم هم احتیاج به یک کمی تنهایی دارم. یعنی بیشتر از یک کمی. خیلی. تونی از لبنان اومده و من بهش گفته بودم که بیا. حالا نمی‌دونم چیکار کنم.

زیاد گریه می‌کنم این روزها و لورکا عاشق لیسیدن اشک‌های منه. احساس می‌کنه بقیه رو بیشتر از من دوست داره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

صدای زنگ و تکستش رو کردم دیفالت.
خودمم میشم دیفالت! منتها سنگی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

همه چیز زمانی اتفاق میافتد که فکر میکردی دیگر خلاص شدی، دیگر تمام شده. اما تمام شده، این گریه غم ندارد، خشم دارد. درد دارد، زور دارد، اما غم ندارد.
دیگر نمیلرزد، دیگر ایکاش نمیگوید، دیگر حسودی نمیکند. تو شبانه هایت را برایش بنویس. اما من خود شبم. مرا شب کردی. من خاموشم. من تمام شده ام و این تنها راهی بود که میتوانستم تو را تمام کنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند