حمیرا گفت بهم زنگ بزن. همیشه یه چیزی هست که صابخونه به آدم می‌گه زنگ بزن. یا اینطوری می‌گه زنگ بزنم. گفتم یا زهرا! لورکا چیکار کرده وقتی نبودم.

نمی‌دونم حق داشت یا نه. ولی فکر کنم داشت. من وقتی دارم یه باغ رو با دو نفر دیگه تقسیم می‌کنم، باید حواسم به راحتی اونا هم باشه. اما چیکار کنم دوست‌دارم خونه ام مسافرخونه باشه؟ گفت که دیگه خیلی زیاده و وقتایی که خودم نیستم اگه کسی قراره اونجا باشه من باید بهشون بگم. نه اینکه بیاد تو باغ ببینن یکی نشسته کنار حوض. گفت روزایی که من خونه ام همه باغ مال منه اما یه وقتایی هم اونا هستن و من نیستم.

به دوستم گفتم اگه میشه برو. دست و پاش شکسته بود. بدترین حالت ممکن بود. اما مجبور شدم بگم. خودم هم احتیاج به یک کمی تنهایی دارم. یعنی بیشتر از یک کمی. خیلی. تونی از لبنان اومده و من بهش گفته بودم که بیا. حالا نمی‌دونم چیکار کنم.

زیاد گریه می‌کنم این روزها و لورکا عاشق لیسیدن اشک‌های منه. احساس می‌کنه بقیه رو بیشتر از من دوست داره.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.