این را حسین در فیس‌بوکش نوشته بود و من نمی‌دانم اجازه دارم نوشته فیس‌بوکی را توی وبلاگ بیاورم یا نه. اما حالا خودش نیست و من هم خسته‌ام (بخوانید گشادم) ازش نمی‌پرسم که بنویسم یا نه. حالا اگر بعدا فهمید و دعوایم کرد هم که دیگر کار از کار گذشته. آدم کارش را می‌کند بعد معذرت می‌خواهد. شما جوانان این را الگوی رفتاریتان نکنید ولی کلا خیلی بهتر از از اول اجازه گرفتن جواب می‌دهد، مخصوصا اگر آدم محترمی باشد و توی رو‌دربایسی معذرت خواهی شما را قبول کند.

در فیلم جاودانه‌ی شادروان کیشلوفسکی – آبی – خانم ژولیت بینوش، نشسته بر بسترِ صبحگاهیِ نخستین معاشقه‌ی شبانه با معشوقه‌ی قدیمی‌اش، فنجان قهوه را به دست مرد می‌دهد؛ لبخندزنان، اما جدی و گستاخانه می‌گوید: «ببین؛ من هم مثل زن‌های دیگه‌ام. بوی عرق می‌دم، سرفه می‌کنم و همون سوراخ‌ها رو دارم!» و مرد را ترک‌ می‌کند. یعنی که «هی! این عشق را باور نمی‌کنم؛ چون من هم یک زن/تن ام مثل همه‌ی زن/تن‌ها و به زودی روزی می‌رسد که برای تو فرقی با دیگر زن/تن‌ها نخواهم کرد. هم‌چنان که برای شوهرِ تازه درگذشته‌ام فرقی با دیگر زن‌ها نداشتم». و البته قصه‌ی فیلم، قصه‌ی کشفِ دوباره‌ی این زن از خودش، کشفِ تازه‌ی مرد عاشق از زن و کشف هردوشان از هنرهایی است که در وجودشان داشته‌اند و خبر نداشته‌اند: هنر موسیقی، هنر زندگی، هنر عشق‌ورزی.

به گمان من رابطه، فرصتِ یک کشفِ یگانه است؛ وگرنه به هیچ نمی‌ارزد. با زن/مردی آشنا می‌شوی، او را به زندگی‌ات راه می‌دهی، همان چیزها را با او تجربه و تکرار می‌کنی که با دیگران، همان حرف‌ها و نگاه‌ها و ایده‌ها و قرارها و بی‌قراری‌ها، همان تنانگی‌ها و الخ. چیزی در او نمی‌یابی – نمی‌جویی که بیابی – که او را از دیگران متمایز کند. نه چیزی به او می‌افزایی، نه طلب می‌کنی که او چیزی به تو بیفزاید. او را چنان می‌بینی و می‌خواهی که هر کس دیگری را: همسری یا همسفری یا هم‌خوابه‌ای یا تکیه‌گاهی، برای چند صباحی. او را در هیئت زن/مردی می‌بینی که بودنش در شستن ظرف‌ها یا پرداختن قبض‌ها یا همراهی در میهمانی‌ها یا هم‌صحبتی در گپ و گعده‌ها یا پر کردن جایی خالی در رخت‌خواب خلاصه می‌شود. و خلاص.

رابطه‌ای که آدم‌هایِ پس از پایانش، همان آدم‌هایِ پیش از آغازش باشند، رابطه‌ای خالی از لذت کشف کردن و کشف شدن، رابطه‌ای که تنها تجربه‌ی تکرار و تکرارِ تجربه‌ها باشد، تکه‌ای از پازل زندگی است که به دور می‌افکنیم؛ بی آن که بازی‌اش کرده باشیم. وصله‌ای ناجور در لحافی چهل‌تکه. تکه‌ای زشت و ناهماهنگ که انگار به ناچار به زندگی‌مان کوک زده‌ایم.

آدم‌ها – ساده‌ترینِ آدم‌ها هم – شایسته‌ی کشف‌اند. و عاشق‌ها – مغرورترینِ عاشق‌ها هم – کاشفانِ فروتنِ آنان. شکیباییِ یافتنِ رگه‌هایی منحصر به فرد و تکرارناپذیر، در وجود آن کس که دوستش می‌داری: «دوست داشتن» گمانم همین باشد.
.

فکر میکنم با بزرگ شدن/ بالا رفتن سن/ تجربیات بیشتر/ لگدخوردن های بیشتر/ دیدن رد فلگ های بیشتر و مهمتر از همه جامعه ای که سعی میکنه علایق و سلایق رو در راستای تفریحات، سیاست، فرهنگ و …(به دلایل مختلف از جمله دلایل اقتصادی) نزدیک به هم نگه داشته باشه، ما ها خیلی زود حوصلمون سر میره. یا اصلا از اول نمیریم سراغ کشف. یه سری علایم هست که قبلا دیدیم ، فیس بوکش هست، عکسهاش هست، تویتر هست و باعث میشه خیلی سریع جمع بندی میکنیم و طرف رو طبقه بندی میکنیم و فرصت کشف رو (اگه چیزی برای کشف کردن باشه) از خودمون میگیریم.
یه بخشی از عاشقیت های شونزده سالگی که هیچ وقت دیگه تکرار نمیشن همین دور بودن معشوق بود. در دسترس نبودنش، بیتابی برای شناختش، برای یه بار تو کوچه دیدنش، با نامه ها باهاش یواش یواش آشنا شدن بود.
ما بزرگ ها تو اینترنت رگ و ریشه هم و در میاریم و میریم الکل میخوریم که بعد بهانه داشته باشیم که چرا حرف نزدیم و با هم خوابیدیم. (نفس این بد نیست، اما خیلی وقتا سکس صدا خفه کنه. حوصله نداشتنه، سدی هست برای شناخت، لبها و تن و دستا رو مشغول میکنه و ما میخواهیم اون گمشده رو پیدا کنیم اما خودمون هم میدونیم داریم صداشو میبندیم).

حالا من باید در خصوص این جمله‌‌های آخر یک پست بنویسم اما خب در راستای همان مشکل بالا، فعلا حال ندارم! البته افرا عقیده دارد که ویتامین دی باید بخورم و بروم ورزش کنم. عجب بساطی شده. خودم نمی‌دانم چرا اینقدر شلم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.