زده به سرم که نکنه من مادر خوبی برای لورکا نباشم. احساس می‌کنم. مطمئنم افسردگی رو می‌فهمه. اما وقتی با کس دیگه می‌رم خونه، با اونا بازی می‌کنه نه من. میم میگه خب بچه‌ها هم همین‌اند. با مهمون بازی می‌کنن نه با مامانشون. چون براشون تازه است. اما من باورم نمی‌شه. باید باهاش راه برم. همه اش می‌ریم پارک که بتونه بدوه. دیگه از خیابون و ماشین می‌ترسه. وسط چهار‌راه دیروز نشست و تکون نخورد. احساس می‌کنم هر وقت دلش بخواد به حرفم گوش می‌ده. خوب نیستم.

یه عالمه چیز داشتم واسه نوشتن. خراب و داغون بودم. اما ننوشتم و حالا هیچی یادم نیست. هزار بار فکر کرده بودم که تلفنم رو بردارم لااقل سرخطش رو بنویسم. گفتم یادم می‌مونه. دلم نمی‌اومد دست ببرم به موبایل. بعد از هزارسال نوشتنم اومد. اما الان همه‌اش پریده.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.