انتشارات دانشگاه آکسفورد یه سری داره به اسم «معرفی بسیار کوتاه» که توش از باستانشناسی و تاریخ تا اینکه نیوتون کی بود و نیهیلیسم چیه و مارکس و انگلس چیکاره بودند و چی گفتند، با زبون ساده پیدا می‌شه. فکر می‌کنم یه کتاب‌هایی از این سری به فارسی هم ترجمه شده اند. خوبی این کتاب‌ها اینه که به زبون بسیار ساده و مختصر اما مفید مفاهیمی (که ممکنه ما زیاد بشنویم و یک ایده‌ای هم در مورد معنی یا تاریخش هم داشته باشم) رو توضیح میده. چند روز پیش من دنبال مطلبی به زبان فارسی در خصوص نژاد پرستی می‌گشتم که به این مجموعه‌ای که گروه «بالاویزیون» -تلوزیون/ ویدوی پروژه بالاترین– تهیه کرده رسیدم. یه ذره سایتشون رو اینور اونور کردم دیدم دو بخش دارند: یکی‌اش در خصوص مفاهیم سیاسی/ اجتماعی مثل نژاد پرستی/ لیبرالیسم/ دموکراسی/ آنارشیسم … است که خودشون در توضیحش می‌گن: عدم وجود تعریف‌های مشخص در مورد اصطلاح‌ها و مفاهیم سیاسی اجتماعی یکی از موانع گفت‌وگوی سالم است. بخصوص که در برخی مواقع تعریف‌های رایج این اصطلاح‌ها و مفاهیم در زبان فارسی با تعریف‌های آکادمیک آن ها در زبان اصلی همخوانی ندارند. برنامه «مفاهیم و اصطلاح‌های سیاسی و اجتماعی» می‌کوشد تا تعریف‌های آکادمیک و پذیرفته شده این مفاهیم را به دست دهد. یه بخش دیگه‌اش هم اسمش هنر گفت‌وگو و علم مباحثه است که به نظر من واسه ماها که (خیلی‌هامون) مباحثه و بحث منطقی رو بلد نیستیم، می‌تونه جالب باشه. حالا گفتم شاید به درد شماها هم بخوره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک چیزی نشستم دیدم که باید مرا می‌خنداند، اما اشکم را در آورد. اصلا من امشب مستعد گریه بودم. باید گریه می‌کردم. مهم نیست که چه بود. گریه اش مهم بود و اینکه دیدم که چقدر می‌خواهم برایش بنویسم و باید بنویسم. یعنی برای تو. بعد یادم آمد که من برای تو نمی‌نویسم. من برای تو هیچ کار نمی‌کنم. من برای تو فقط توی دلم حرف می‌زنم. نه. حتی توی دلم هم حرف نمی‌زنم. اصلا نه حرف می‌زنم نه می‌نویسم. فقط فکر می‌کنم و به این فکر می‌کنم که به تو نه می‌شود نوشت و نه می‌شود با تو حرف زد. حتی اگر هم بشود من حرفی ندارم که بزنم. اما باید می‌نوشتم. باید برای یکی می‌نوشتم که دلتنگم و دارم گریه می‌کنم. باید برای یکی از تو می‌نوشتم. اما نمی‌توانم. نمی‌توانم به کسی بگویم که دلتنگم اما بگویم که دل تنگ او نیستم و دلتنگ تو ام. خوب است که اینجا هست و من به جای ایمیل می‌توانم اینجا بنویسم. دلتنگ هم نیستم. هیچی نیستم.
تو جان مرا شعر می‌کنی. شعری که بلد نیستم بسرایمش.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تنها چیزی که من می‌دانم این است که زندگی ما «باید» و «نباید» ندارد. اگر داشت اینجا نبودیم، وضعمان این نبود. تو الان آنجا نبودی اگر به «باید»ها و «نباید»های عقلت گوش می‌کردی. می‌دانی. درد را پیش بد کسی آوردی. می‌خواهی من به تو بگویم که نه. حواست را جمع کن. که بگویم نکن و آدم باش؟ من مفلوک که هزار سال دیگر هم نه حواسم جمع می‌شود و نه حالی‌ام می‌شود صلاح کدام است و عاقبت کدام!
تو که می‌دانی، من که می‌دانم که اگر مستی‌ات مستی‌ باشد، حالی‌اش خواهی کرد- حالی‌اش که شده- هر چه که «نباید» بشود می‌شود، اگر هم نباشد که از سر تو می‌افتد. اما اگر من سر تو را می‌شناسم، فقط یک طور می‌شود خالی‌اش کرد….
هنوز هم هر سه شنبه پروژه می‌بری دفترشان؟
التماس دعا سر نماز جماعت حاج آقا!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تو خوبی و این همه اعتراف‌هاست

به عکسش نگاه می‌کنم و همه جانم، همه جانم پر می‌شود از چیزی که نمی‌دانم چیست و می‌خندم به خودم که فکر می‌کنم فارغ شده‌ام.

تو خوبی
و این همه‌ی ِ اعتراف‌هاست.
من راست گفته‌ام و گریسته‌ام
و این بار راست می‌گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشک ِ من نخستین لب‌خندم بود.

تو خوبی
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همه‌ی ِ حرف‌های‌ام شعر شد
سبک شد.
عقده‌های‌ام شعر شد همه‌ی ِ سنگینی‌ها شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمه‌اش را خواند مرغ نغمه‌اش را خواند آب نغمه‌اش را
خواند
به تو گفتم: «گنجشک ِ کوچک ِ من باش
تا در بهار ِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی‌ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست، بزرگ‌ترین ِ اقرارهاست. ــ
من به اقرارهای‌ام نگاه کردم
سال ِ بد رفت و من زنده شدم
تو لب‌خند زدی و من برخاستم.

دل‌ام می‌خواهد خوب باشم
دل‌ام می‌خواهد تو باشم و برای ِ همین راست می‌گویم

نگاه کن:
با من بمان!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای تو خوبی و این همه اعتراف‌هاست بسته هستند

یادم نیست که اینها را توی خواب دیدم یا واقعا اتفاق افتاد و من آنقدر مست بودم که نمی‌توانستم مرز خیال و واقعیت را بفهمم. یادم هست که به تو گفتم- شاید توی خواب- که چقدر خوب است که من و تو حرف نمی‌زنیم. که «خوبی؟» سوال من و تو نیست. تو یا هستی یا نه. وقتی هستی همان بودنت است که اهمیت دارد و لاغیر و وقتی هم نیستی که خب به من چه خوبی یا نه. به تو چه که من چه می‌کنم وقتی نیستم. می‌دانی؟ این حرف‌ها از آنهاست که نوشتنش، که گفتنش خرابش می‌کند. کلمه آلوده‌اش می‌کند. یک چیزی هست که ما- من و تو- می‌دانیم و حتی نمی‌توانیم برای بقیه که سهل است برای خودمان هم توضیحش دهیم. حالا من چرا دارم خواب را می‌نویسم هم نمی‌دانم. چقدر خوب است که من و تو حرف نمی‌زنیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

می‌خواهی که داشته باشی. همه‌چیز را می‌خواهی. اما داشتن برای انسان‌ها ممنوع است. داشتن همه‌چیز. و برای زن، حتی امید ِ به داشتن همه‌چیز (که یک انسان می‌تواند داشته باشد) هم ممنوع است. مرزهای بسیاری وجود دارد، و دیوارهای بسیاری، و در درون دیوارها دیوارهای بیشتری. دژهایی که یک روز صبح در آنها محکوم از خواب بیدار شدم. شهرهایی که در آنها از دیگران جدا افتاده‌ام، در قرنطینه‌ها، قفس‌ها، «استراحتگاه‌ها». بارها ‌آن‌جا بوده‌ام، قبرم را می‌گویم، محبس جسمانی‌ام، زمین مکان‌های بسیاری برای حبس کردن من دارد. بدن در تنهایی، روح در سکوت. زمان‌های زندانی بودن‌ام: منظورم وقتی ست که آن‌جا هستم، محکومیت‌ام از نوع پیش‌بینی‌ناپذیر و مستمر است. اما بهرترتیب، حس می‌کنم که در «خانه‌ام» هستم. آن‌چه نمی‌توانی داشته باشی، آن‌چه نمی‌توانی لمس کنی، ببویی، نوازش کنی، دست‌کم باید سعی کنی که آن را ببینی. می‌خواهم ببینم: همه‌چیز را. به هیچ سرزمین موعودی روزی نخواهم رسید. دیدن آن‌چه که هیچ‌وقت نخواهی داشت. شاید می‌نویسم تا بتوانم ببینم: تا آن‌چه که هیچ‌وقت نمی‌توانسته‌ام که داشته باشم را داشته باشم؛ در این صورت داشتن دیگر امتیاز و برتری دستی که می‌گیرد و می‌بندد نیست، امتیاز نای و روده هم نیست؛ اما امتیاز دستی ست که اشاره می‌کند، انگشتانی که می‌بیند، آن طرح، از نوک انگشتانی که از دستورات زیبای ِ بینش روایت می‌کند. از زاویه‌ی دید چشم‌های روح: از چشم یک روح زنانه. از زاویه‌ی دید مطلق، به معنای دقیق کلمه: جدایی.
نوشتن برای این‌که با کلمات لمس کنی، با لب‌ها، با نفس‌ات، با زبان نوازش کنی، با روح‌ات لیس بزنی، که طعم خون بدن معشوق‌ات را بچشی و طعم زندگی را در دوردست‌ها. تا فاصله را با خواهش‌ها اشباع کنی تا او را از خواندن خود بازبداری.
داشتن؟ داشتنی بدون محدودیت، بدون ممنوعیت؛ اما بدون هیچ «بیعانه‌ای»، داشتنی که مضایقه نمی‌کند و مال خود نمی‌کند، یک نوع داشتن ِ عشق که خود را با عشق ورزیدن سرپا نگه می‌دارد، در یک اتصال خونی. به‌این طریق، به خودت آن چیزی را بده که اگر خدا وجود داشت از او می‌خواستی که به تو بدهد.
چه‌کسی می‌تواند مفهوم داشتن را تعریف کند؛ جایی که زندگی کردن اتفاق می‌افتد؛ جایی که لذت بیمه شده است؟
همه آن‌جاست: جایی که جدایی جدا نمی‌کند؛ جایی که غیبت سرزنده است، از سکون و سکوت بازپس گرفته شده است. در حمله‌ی عشق به هیچ. صدای من مرگ را دفع می‌کند؛ مرگ مرا، مرگ ترا، صدای من دیگری من است. می‌نویسم و تو نمرده‌ای. دیگری امن است تا زمانی که می‌نویسم.
نوشتن خوب است: آن چیزی ست که هیچ‌گاه به انتها نمی‌رسد. ساده‌ترین، امن‌ترین دیگری‌ای که در درون من روان است. مثل خون: همه جا هست. ممکن است که فقیر بشود. اما می‌توانی آن را از نو بسازی و پر کنی. در من کلمه‌ی خون است، که تا زمان مرگ‌ام به انتها نخواهد رسید.
متن بالا ترجمه‌ای از صفحه‌ی ۳ و ۴ این کتاب است: (که مینا خانلرزاده در فیس بوکش نوشته و من آن را کش رفتم)
Cixous, Hélène, and Deborah Jenson. 1991. Coming to writing and other essays. Cambridge, Mass: Harvard University Press.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فلسفه حجاب یک فلسفه سرکوب‌گرانه است. در ذاتش سرکوب‌ گرایانه است. به زن می‌گه تو خودتو بپوشون که مرد به گناه نیافته! این قدرت رو داره که زن رو خفه کنه. هیج جوری نمی‌شه اینو قشنگش کرد. شما بیا اسم فرهنگ بذار روش، اسم سنت بذار روش،‌ اسم انتخاب بذار روش. مثل اینه که من انتخاب کنم کنار خیابون آشغال بریزم یا تو مستی رانندگی کنم، دروغ بگم یا غیبت کنم یا هر چیزی که تو فرهنگ ما به نادرستی جا افتاده. اینا بدی اون عمل رو توجیه نمی‌کنه. واسه همین دم میشل اوباما گرم که روسری نذاشت سرش. (امیدوارم حالا برنگرده معذرت خواهی نکنه یا سعی نکنن جریان رو ماست مالی کنن.) کاشکی این یه درسی بشه واسه کسایی مثل خانم کاترین اشتون که می‌رن ایران روسری سرشون می‌کنن به اسم احترام به فرهنگ! کدوم فرهنگ؟ فرهنگی که لباس تو رو فوتوشاپ می‌کنه؟ فرهنگی که اگه یکی از عالی‌رتبه‌ترین مقامات یک قاره بشی بازم به تو به چشم جنس دومی نگاه می‌کنه که می‌تونه بهت دیکته کنه که چی بپوشی و چطور بپوشی؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

برای برای جایی از «عشق» می‌نوشتم. به همین کلیشه‌ای که به نظر می‌رسد. باید از عاشق شدن می‌نوشتم. شروع کردم: «اکنون که قلم بر دست گرفته و می‌خوام از عشق بنویسم….»
فردایش بهشان زنگ زدم که من اینکاره نیستم. بدهید یک نفر دیگر بنویسد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نصف روز می‌نشینم دنبال خانه می‌گردم. نصف روز می‌گویم به درک!‌ همین‌جا می‌مانم. هر زوز صبح که بیدار می‌شوم، انگار ری‌ست می‌شوم. به خودم می‌گویم عوضی! کارت که قرار است آنلاین باشد. مگر مرض داری اینقدر پول بدهی و سر یکی توی خانه‌ات باشد. از در که می‌روم بیرون می‌گویم عوضی. کجا می‌خواهی بروی.
نه اینکه همین دور و بر را بگردم. که آنقدر گران است که احمقانه است ماندن در آن. نصف روز می‌گویم که خب عوضی. حالا که لازم نیست اینجا باشی. برو یک جای دیگر. یک جای دورتر. یک جا که خانه ارزان‌تر باشد. که قرض‌هایت را بدهی. نصف روز می‌گویم خب اگر اینحا باشم- درست است که توی غارم و معاشرت نمی‌کنم- اما اگر بخواهم، می‌دانم بیست دقیقه رانندگی کنم به یکی می‌رسم. به سحر، به مریم،‌ به میثم. به یکی می‌رسم که بشینم جلویشان و همین غرها را آنجا بزنم.
چند هزار بار گفتم کاش یکی بود جای آدم تصمیم می‌گرفت؟ این هم رویش. الکی خسته‌ام. وقتی می‌نشینم پشت کامپیوتر، یادم می‌رود که هر دو ساعت بلند شوم. یک جایی می‌بینم از گرسنگی سرم گیج می‌رود و درد کمرم شروع می‌شود و به جایی می رسد که تکان هم نمی‌شود خورد.
مال این وقت ماه است. لابد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این که چرا یک بلاگر حراف روده‌دراز نمی‌نویسد چند دلیل ممکن است داشته باشد. اما اینجا دلیلش این است که این بلاگر حراف روده‌دراز نمی‌تواند با خودش صادق باشد و دارد خودش را گول می‌زند و می‌خواهد از خودش گول بخورد ولی چون می‌داند که دارد خودش را گول می‌زند، کار سختی است که گول بخورد. و چون اینجا بلد نیست که خودش نباشد و می‌خواهد که خودش باشد ولی جراتش را ندارد که بیاید صادق باشد که دارد چه کلاه گشادی سر خودش می‌گذارد، اصلا نمی‌تواند بنویسد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند