قول داده‌ بودم- به خودم- که امشب می‌نویسم. اما مشکل لال شدن جدی است. مشکل درفت‌های هرگز کامل نشده هم جدی است.

شب دومی است که در بیمارستان می‌خوابم. چیزی نیست. مادرم زانویش را عمل کرده. پارسال زانوی چپ، امسال زانوی راست. بیست سال از آرتروز رنج برد. بالاخره پارسال قبول کردند که عمل کنند. آن پایش خوب شد. حالا امسال این پایش را عمل کرده‌اند. بیمارستان تمیز و آرام است. اتاق خودش را دارد و برای من هم یک تخت آورده‌اند که بخوابم. روزها بابا می‌آید. رها- برادرم- هم می‌آید. من این وسط ها می‌روم به لورکا یک سری می‌زنم و بر می‌گردم. بچه آواره‌ شده است. هفته قبل مسافرت بودم و نبرده بودمش. مانده بود پیش هم‌خانه و بعد هم یکی از دوست‌هایم. امیدوارم هفته بعد برگردم سر خانه و زندگی ام. هر چند به این خانه -که الان تویش هستم و دو همخانه‌ هم دارم- نمی‌توانم بگویم خانه. یک اتاق دارم. هر چند آنها تقریبا هیچ وقت نیستند و تقریبا همه خانه همیشه دست من است، اما خانه من نیست. نمی‌توانم دلم را راضی کنم که توی باغچه یک متر در یک مترش چیزی بکارم. هنوز که نتوانسته‌ام. نمی‌دانم چند وقت اینجا می مانم. دیگر مهم هم نیست.

خسته شدم بسکه درفت کردم و منتشر نکردم. چند تا داستان خوب نوشتم. دلم می‌خواهد یک بخش به این بخش‌های بالا اضافه کنم به اسم داستان‌های یک مسافرکش. جریانش را باید بگویم. درفت است. کی تمامش می‌کنم؟ کی تمامشان می‌کنم؟

می‌دانم تنها علاجش این است که بنویسم و حتی وقتی کامل نیستند منتشرشان کنم. از این وضعیت که ماه‌هاست هر چه می‌نویسم درفت می‌شد بهتر است.

هفته قبل چند شب عجیب داشتم. یک شب توی مه، توی باران، کنار دریا. از آن شب‌ها بود که از فردایش می‌دانستم چند سانتیمتری قد کشیده‌ام. آن شب فکر می‌کردم چقدر باید بنویسم. فردایش هم. اما حالا لال شده‌ام . انگار فکر می‌کنم وقتی نمی‌توانم آن تجربه را آنطور که باید بیان کنم بهتر است خفه شوم.

تنهایی آزارم می‌‌دهد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

زیبایی مطلق نیست. این را همه می‌دانیم. اما معیارهای مطلقی برای تشخیص شعور آدم‌ها وجود دارد.
شما ممکن است بچه‌ای را زیبا ندانی/ نبینی. اما اگر بروی به پدر یا مادر بچه بگویی بچه‌ شما آنقدر زشت است که نمی‌شود دوستش داشت، شما بی‌شعوری.
این مطلق است. بی‌شعوری شما مطلق است. این بیشعوری شما پشت هیچ مدال طلای المپیاد فلان و بهمان پنهان نخواهد شد.

*نمی‌دانم گاهی بهتر است آدم‌ها دهانشان را باز نکنند که اینطور زخم نزنند یا بهتر است باز کنند تا آدم به این حجم بلاهت پی‌ببرد. امروز یک نفر دیگر هم تمام شد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

همخانه‌ام دارد کار می‌کند. لورکا دارد با استخوانی ور می‌رود. من دارم برای خودم ودکا با شربت آلبالو درست می‌کنم. از همخانه‌ام می‌پرسم اگر دو نفر دیگر در خانه باشند و آدم الکل بخورد، دیگر تنها الکل خوردن به حساب نمی‌آید. می‌گوید الان منظورت از دو نفر من و لورکا هستیم. می‌گویم بله. می‌گوید نه. بخور. الکلی نمی‌شوی.
چند روز پیش یک نفر مرد.
امروز رفتم از یک بچه کوچک عکاسی کردم. من هر بار که بچه می‌بینم می‌لرزم. از اینکه این دست و پاهای کوچک قرار است روزی اندازه دست و پاهای گنده ما بشوند. آدما می‌آیند. آدم‌ها می‌روند. زندگی ادامه دارد.
من مست نیستم.
مادر بچه گفت دیگر وبلاگ نمی‌نویسی. من بحث را عوض کردم. «بچه را لخت روی مبل بخوابان. نور اتاق خوب است.»
نگار قرار است پس فردا بیاد. من باید بروم لوس آنجلس. باید که یعنی خب دلم می‌خواهد بروم. باید بروم.
آدم بهترینش را سالی یکبار یک هفته ببیند. این زندگی چه فایده دارد.

من مست نیستم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نیویورک تایمز یه مقاله داشت امروز به اسم «مرثیه‌ای برای ایمیل‌های بلند عاشقانه».

عرض شود که بله…روزگار خوبی بود. گذشت. هر چند مذبوحانه، اما یکی از دلایلی که من هنوز دلم می‌خواد یه بار دیگه عاشق بشم از این ایمیل‌هاست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گرفتار تکرارم.
یعنی خانه را که دوباره عوض کردم و حالا دو تا همخانه دارم. حیاط هم ندارد. هر روز سر ساعت همیشگی بیدار می‌شوم، سگ را راه می‌برم که بشاشد، بر می‌گردم. کار می‌کنم. اخبار می‌خوانم، کتاب می‌خوانم. رادیو گوش می‌دهم. باز سگ را می‌برم که راه برود. سالاد می‌خورم. می‌خوابم.
آخر هفته‌ها هم سعی می‌کنم بروم بیرون توی طبیعت بخوابم. البته کار من آنلاین و از خانه است. خیلی اول و آخر هفته ندارد. همین.

رک و راستش این است که بی عشقی کلافه‌ام کرده. دلم آدم تازه می‌خواهد که دلم را بلرزاند. اما این مستلزم این است که از خانه پایم را بگذارم بیرون و کسی را غیر از این توله سگ ببینم. منتها نه حالش است نه جانش. فقط آرزویش مانده. من هم که خیالباف.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

می‌گوید که من می‌دانم درد تو چیست. یک مدت است با خودت لج کردی و جایی نمی‌روی. یعنی سفر نمی‌روی و این دارد تو را دیوانه می‌کند. می گویم لج یعنی چه مرد حسابی. موقعیتش را داشتم و نرفتم؟ یعنی پول داشتم یا کسی بود که مواظب لورکا باشد (و من به اندازه سپردن لورکا بهش اعتماد داشته باشم) و نرفته باشم؟ گفت قبلا هم پول نداشتی و می‌رفتی. گفتم قبلا وضع فرق داشت. واقعیت زندگی دانشجویی،‌حتی اگر زندگی فقیر دانشجویی هم باشد باز حداقل آدم نگران پس دادن وام دانشگاهش نیست. یک پول کمی دارد و می‌رود سفر. اما الان من باید بدانم که برای چند ماه اینقدر پس انداز دارم که وقتی نیستم قسط‌هایم عقب نمی‌افتد. یا پول بیمه و غذای لورکا را دارم که اگر کسی هم باشد که به او بسپارمش نگران این چیزها نباشم. یعنی الان اگر فرض کنیم که یکی باشد که لورکا را نگاه داشته باشد بازهم جایی نمی‌روم. الان برای من سفر کردن فرار است و فرار از تعهداتی است که به عنوان یک آدم بزرگ در این مملکت خودم را به آنها مقید کرده‌ام. خوب یا بدش را نمی‌دانم. زندگی در این مملکت این چیزها را دارد. من تقریبا ده سال تلاش کردم که گیر این قسط ها نیافتم. اما نشد. دانشگاه خرج داشت. تصادف کردم و مجبور شدم ماشین قسطی بخرم و الی آخر. می‌دانم تصمیم‌های خودم بود و باید گیرشان نمی‌افتادم. اما فعلا جایی نمی‌روم. یعنی حداقل تا وقتی که سفر برایم فرار باشد جایی نمی‌روم. اما تو مواظب لورکا باش لطفا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من درخت و جنگل را دوست دارم. کوه را هم همینطور. رودخانه و دشت را هم. اما آخر آخرش من آفتاب پرستم. هیچ چیز به اندازه اقیانوس و آفتاب حال مرا خوش نمی‌کند. بقیه حال مرا خوب می‌کنند. یعنی طبیعت کلا حال مرا خوب می‌کند، اما فقط این ترکیب اقیانوس و آفتاب است که مرا «سرخوش» می‌کند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من یک عذرخواهی در اینجا به حمیرا بدهکارم. یادتان هست گفته بودم که وقتی فهمیده پشتم درد می‌کند گفته بود که شاید مشکل مالی و عاطفی داشته باشم و من در اینجا با صدای بلند او را مسخره کرده بودم؟

امروز این را می‌خواندم و دیدم که در خصوص دردهای فیزیکی بخش‌های مختلف بدن و برخی از علت‌های آنها توضیح داده و زیر درد مربوط به پشت کمر هم نوشته که احتمالا از نظر مالی و عاطفی پشتوانه خوبی ندارید.

البته هنوز هم عقیده‌دارم که کمردرد من به خاطر بلند‌کردن چیزهای سنگین در سمساری است نه اینها. اما من کلا در مقابل علم تسلیمم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

می‌خوام کاری رو بکنم که تقریبا هر کی منو می‌شناسه می‌گه نباید بکنم و خودمم فکر می‌کنم نباید بکنم و تک تک سلول‌های عقلم می‌گه که نباید بکنم و خب طبیعه که انجامش می‌دم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Fresh Air

نمی‌دانم گفته بودم یا نه که من معتاد رادیو ام. این طور بگویم که من صبح‌ها که موبایل را از زیر بالشتم در میاورم، اول رادیو‌اش- رادیوی ملی عمومی – را به کار می‌اندازم و بعد می‌روم اینستگرام و بعد بلد می‌شوم در را باز می‌کنم که سگ برود بشاشد و بعد موبایل را به اسپیکر وصل می‌کنم که صدای رادیو از بلندگو پخش شود و بعد حالا ایمیل و بقیه مخلفات را نگاه می‌کنم. کلا خیلی پر رنگ است.

یک برنامه ای دارد این رادیو ملی آمریکا به اسم «هوای تازه» که در آن خانم تری گروس هر روز با یک نفر مصاحبه می‌کند. این یک نفر می‌تواند نویسنده، نوازنده، دانشمند، هنرپیشه، سیاستمدار…هر کسی باشد. فکر می کنم این از اولین برنامه‌هایی بود که من در آمریکا شروع به دنبال کردنش کردم. دنبال کردنش به این معنا که هر روز باید (و این باید خیلی جدی است) به پادکستش گوش کنم. شاید این عجیب باشد، اما من احساس می‌کنم این برنامه مرا آرام کرده است*. یعنی مرا تبدیل به آدمی کرده که وقتی می‌خواند، یا به چیزی گوش می‌دهد یا فیلمی را می‌بیند مکث می‌کند و راجع به آنها فکر می‌کند. این آدم در زندگی من بعد از مهاجرت خیلی تاثیرگذار بوده.
(یک بار در تویتر نوشتم که یک جایی بیاید مرا استخدام کند که بشینم مصاحبه‌های این آدم را ترجمه کنم. بهترین کلاس روزنامه‌نگاری است. یک بار دیگر هم نوشتم که اگر یک روز یک کتاب بنویسم فقط برای این است که تری گروس با من مصاحبه کند. بنابراین باید کتاب خیلی خوبی باشد. )

حالا اینهمه آسمان و ریسمان بافتم که بگویم این تری گروس خیلی آدم بی‌سر و صدایی است و تقریبا هیچ کس در مورد زندگی خصوصی اش چیزی نمی‌داند. (یا نمی‌دانست.) این هفته مارک مارون– که یک کمدین و آدم رادیویی و تلوزیونی دیگری است- با او مصاحبه مفصلی کرده. تا همین حالا که اینها را می‌نویسم خودم سه بار به این مصاحبه گوش کردم. (انگار تری گروس همان رودگولیت دوران ده سالگی شده که اگر روزنامه یک خط در موردش می‌نوشت، ده بار می‌خواندم.)

همین. این برنامه برای من آنقدر هیجان‌انگیز بود که در موردش بنویسم.

* یک جایی مارون به تری گروس می‌گوید که آدم با شنیدن صدای او می‌خواهد آدم بهتری شود. من این حرفش را از ته دل می‌فهمم.

-یک چیزی که در مصاحبه‌های تری گروس برای من از همه قوی‌تر است، تاکید بر موضوع و شخص مصاحبه‌ شونده است نه دانسته‌های خودش. مصاحبه‌کننده‌های خوب کم نداریم. اما خیلی وقت‌ها آنها تاکید کار را می‌برند بر روی آنچه خودشان می‌دانند یا شخصیت خودشان و از مصاحبه شونده در خصوص آن سوال می‌کنند. اتفاقی که من در هیچ کدام از مصاحبه‌‌های گروس آن را ندیدم. تاکید همیشه بر کار و یا شخص مصاحبه شونده بوده. همیشه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Fresh Air بسته هستند