گرفتار تکرارم.
یعنی خانه را که دوباره عوض کردم و حالا دو تا همخانه دارم. حیاط هم ندارد. هر روز سر ساعت همیشگی بیدار می‌شوم، سگ را راه می‌برم که بشاشد، بر می‌گردم. کار می‌کنم. اخبار می‌خوانم، کتاب می‌خوانم. رادیو گوش می‌دهم. باز سگ را می‌برم که راه برود. سالاد می‌خورم. می‌خوابم.
آخر هفته‌ها هم سعی می‌کنم بروم بیرون توی طبیعت بخوابم. البته کار من آنلاین و از خانه است. خیلی اول و آخر هفته ندارد. همین.

رک و راستش این است که بی عشقی کلافه‌ام کرده. دلم آدم تازه می‌خواهد که دلم را بلرزاند. اما این مستلزم این است که از خانه پایم را بگذارم بیرون و کسی را غیر از این توله سگ ببینم. منتها نه حالش است نه جانش. فقط آرزویش مانده. من هم که خیالباف.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.