You used to be alright
What happened?
Did the cat get your tongue
Did your string come undone
One by one
One by one
It comes to us all
It’s as soft as your pillow
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید
You used to be alright
What happened?
Did the cat get your tongue
Did your string come undone
One by one
One by one
It comes to us all
It’s as soft as your pillow
به تراپیستم غر زدم که من یک عمر از همه چی تند تند گذشتم و خودمو از احساساتم جدا کردم. تو که نباید بذاری من همینطور بگذرم. وظیفه تو هست که مشاوره رو هدایت کنی.
حالا داره یه چیزایی رو میکشه بیرون که سالهاست نرفتم طرفشون. یه وقتی فکر میکنم واجب نیست واقعا. مخصوصا الان دیگه چه اهمیتی داره.
روزهایی هست که اتفاق زیاد داره، اما هیچ کدوم رو نمیشه گفت.
به معلمهای کلاسهایی که تعطیلشون کردم گفتم که حقوقشون رو پرداخت میکنم تمام و کمال. کسایی که ساعتی پرداخت میشن یا برای جلسات کلاسهاشون دستمزد میگیرن، بیشترین فشار بهشون میاد تو این تعطیلی همگانی. حواستون باشه بهشون.
-از نتیجه مثبت آزمایش سرطان چیزی بدتر وجود داره؟
قشنگیاش هنوز نفسمو بند میآره. خرابی که منم.
امروز یادم اومد (در واقع به یادم آورد) که خودم رئیسم و میتونم کلاسها و جلسهها رو کنسل کنم یا آنلاین برگزار کنم. فردا روز اول کلاس رقص دخترهای دبیرستانی و روز اول کلاس هنرهای دستی خانمهای افغان در یک سازمانی بود که یک سال براش منتطر بودم. هر دو تا رو فعلا تا زمان نامعلوم به عقب انداختم. دلم سوخت ولی چارهای نیست.
امروز یک مقام مسئولی اعلام کرد که تعدا مبتلایان به کرونا در آمریکا به زودی به صد میلیون میرسه. با یک میلیون کشته….
وبلاگ شده «زمان شاه» ما. ذکر خیرهای ما بر میگرد به زمان وبلاگها.
-امروز تراپیستم یک سوالی پرسید که برای جوابدادنش بر میگشتم به زمان وبلاگها و یک جوری توضیح میدادم دنیایی را که سخت است برای کسی را که تجربهاش نکرده توصیف کردن.
-در آمریکا الان دیگه مسئله این نیست که آیا همه چی را باید تعطیل کنیم یا نه، سوال این است که کی باید همه قرنطینه شویم. برنامههای جمعی را امروز در CERI کنسل کردیم و احتمالا خود مرکز را هم هفته بعد تعطیل کنیم.
-دوتا کلاس جدید آرتتوگدر این هفته شروع میشد که احتمالا باید به عقب بیاندازیمشان.
-قبل از علف گفتم بیایم در مورد کارم بنویسم، بعد علف یادم رفت. امروز CERI برایم جشن تولد گرفتند. این عکس تیممان در آنجاست. من هفتهای بیست روز برای آنها کار میکنم. (تقریبا هم سی ساعت برای ARTogether) و مدل این سازمان اینطور است که آدم میرود آنجا انگار خانه خاله و دایی آدم است. منتها هر کدام از یک ملیت. شکل و قیافهاش را هم شکل خانه نگاه داشته اند و اداره نیست. آشپزخانه داریم و همه هم دور میز ناهارخوری کار میکنند. یک هال و پذیرایی هم دارد که برنامهها آنجا انجام میشود و مراجعهکنندگان میایند انجا مینشینند و با هم غذا درست میکنند و میخورند و برنامه رقص دارند و گروههای ساپورت و یک عالمه برنامه دیگر.
آروزی من تاسیس همچین فضایی برای خاورمیانهای هاست. فضایی غیرمذهبی برای فارسی، ترکی، عربی، عبرو زبانها.
نزدیک به یک سال است درگیر یک ماجرای عجیب و غریب و ناخواستهای هستم/هستیم. هربار فکر میکنم که تمام شده است اما تمام نمیشود. همین امروز فکر میکردم که دیگر وقتش شده است که در موردش بنویسم، اما باز یک اتفاقی افتاد امروز که با عث شده باز مردد شوم.
چهارده است که من در اینجا مینویسم. شده است که به خاطر اینکه کسی را نرنجانم چیزی را که دلم میخواست بگویم نگفتم. اما قبل از این جریان هیچ وقت نترسیده بودم از نوشتن. نوشتن، روزمره نوشتن، شفای من بود. درمان من بود از ترسهایم. هیچ وقت فکر نکرده بودم نوشتن، هر نوشتنی، هر کلمهای، هر خطی، ممکن است باعث شود که کسی در دنیای غیرمجازی آسیب فیزیکی ببیند.
یک روز تمام میشود. یا این داستان، یا صبر من.
همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهٔ بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
آرتتوگدر کجای کار است؟ جای خوبی است. البته من یکی دوسالی هست که دارم این را میگویم، اما الان جایی هست که یواش یواش اسممان دارد در این منطقه مطرح میشود. من کار در CERI را نیمه وقت کردم و از اول ۲۰۲۰ سه روز را فقط به آرت توگدر اختصاص دادم. کلا مغزم را متمرکزتر کردم.
این گزارش سال ۲۰۱۹ است. برنامهها را حالا به سه قسمت تقسیم کردم: کارهای عمومی و برنامههای بعد از مدرسه، حمایت از هنرمندان، و آموزش و پروژههای رسانهای برای اطلاع رسانی. تیم هم تقریبا الان ترکیب خوبی دارد. من و مایلز تقریبا چهل ساعت کار میکنم وبقیه چیزی بین هشت تا بیست ساعت. برای بورد یک کارگاه آموزشی برگزار کردیم و رئیس بورد عوض شده است.
قرار شده تا ماه جون امسال آنقدری به من حقوق داده شود (یعنی خودم بتوانم به خودم حقوق بدهم) که از کار دیگرم بیایم بیرون. برنامه ام این است که بشوم عضو بورد آنها.
اتفاق زیاد افتاده. همه را نمیشود تعریف کرد بعد از اینهمه وقت. یک سری ویدو اینجا میگذارم اگر میخواهید از حال و هوای کار ما باخبر شوید میتوانید اینها را ببینید.
ویدوی برنامه کارگاه رقص و عکاسی- ویدئوی کلاس استدیوی موسیقی- فیلمی که در مورد وضعیت اخراج پناهندههای کامبوجی ساختیم. کلا این کانال ویدئویهای آرت توگدر است.
این جمعه یک برنامه افتتاح نمایشگاه داشتیم. کارهای هجده زن مهاجر مقیم بی اریا به مناسبت ماه مارچ و روز هشتم مارچ. جمعیت خوبی آمده بودند. نزدیک دویست نفر. فوربز در مورد این نمایشگاه نوشت و خودم هم یک مصاحبه کردم با مجله اوکلند.
امروز سی و نه سالم شد.
دیشب در عالم هایی به خودم گفتم بیا ببین تا چهل سالگی میتوانی برگردی به نوشتن یا نه. نوشتن برای تشویق، نوشتن برای تنبیه، نوشتن برای گریه در سال کرونا.
مشکل من با نوشتن از آنجایی شروع شد ک وسطش یادم میآید که جواب ایمیل بدهم یا فلان کار را اضافه کنم به لیست وظایف یا هزار درد دیگر. تمرین این باشد که حتی اگر شده فقط به صفحه زل بزنم اما جلوی بقیه کارها را بگیرم. تمرین ذهنآگاهی در نوشتن.
کلمه کم میآورم. حرف برای گفتن هم. یعنی فقط حرف کار خواهد بود. اما به درک.
یک زمانی اینجا جایی بود برای تخلیه همه احساسات. خشم، عشق، شادی، شهوت، ترس، حسادت، غم، …الان نمیدانم که میخواهم این کار را بکنم.
یک زمانی به آدمهایی که از روی نوشتههای بلوط نگران لوا میشدند میگفتم، وبلاگ مثل قفسه داروی من است. وقتی درد دارم میروم سراغش. بنابراین شما فقط وقتهای مریضی را میبینید. (یا یک همچین چیزی). حالا سوال این است که وقتی دردی نیست آیا میشود وبلاگ نوشت؟
مدتی است تمرین میکنم درگیری احساسی با مشکلی که حلش از دست من خارج است پیدا نکنم. یا بهتر است اینطور بگویم که اگر برای رفع مشکل کاری میکنم/کاری از دستم بر میاید آن کار را انجام دهم وگرنه خشم و غم و استیصالی که به راه حلی ختم نشود، فایده ای برای هیچ کس ندارد.
همین. تولدم بود امروز. روز زن هم بود.
چقدر آرزو داشتیم هشت مارسهای هزاران سال پیش. الان فقط میخواهیم زنده بمانیم.
یه مدتی دنبال تراپیست میگشتم. من وقتی سانتاباربارا بودم تراپیست داشتم یه چند وقتی. ولی فقط همون بود. از وقتی تو CERI مشغول کار شدم و همه دور و بریهام تراپیست شدن، فکر کردم که چقدر خوبه آدم فارغ از یک مشکل خاص تراپیست داشته باشه.
اول فکر کردم که باید ایرانی باشه یا نه. میخواستم یکی باشه مسئله مهاجرت رو بفهمه و با فرهنگ ما هم آشنا باشه. اما بعد فهمیدم میخوام یکی باشه مسئله زندگی به زبان دوم رو بفهمه. یکی از دوستام یک خانومی رو معرفی کرد و امروز اولین جلسه تراپی بود.
اولش که گفت خب برای چی اومدی. گفتم واقعا هیچی. دوتا کار تمام وقت دارم. زندگیم شلوغه. زیادتر از اون چیزی که میخوام علف میکشم. اما هیچ کدوم از اینها مشکل نیست. گفتم من پریشانی و افسردگی مزمن رو تجربه کردم میدونم اون حال چیه. فرق انگزایتی با استرس رو میفهمم و این انگزایتی نیست. سرکارم آدمهای خوبیاند. روابط انسانی ام خیلی محدود اما پرباره. یه ذره در مورد مسئله اعتماد به نفس و روشنفکری به زبان دوم حرف زدیم. یه ذره در مورد رابطه ام با معشوقم.
نمیدونم والا. فکر کنم الان جای خوبی تو زندگیم هستم. گرفتاری و مشکلات و شلوغی و عذاب وجدان بازی نکردن با سگها هست، اما به قول تراپیسته من خیلی واقع گرا به مسائل، تواناییهای خودم و انتظاراتم از بقیه نگاه میکنم. راست میگفت. نجات دهندهای در هیچ گوری خفته نیست.
فکر کنم بخوام یه چند ماهی برم ببینم آیا تغییری میبینم یا نه.
موقع برگشتن تتوی بلوط پشت گردنم رو دید گفت چه قشنگه. منم یاد این خونه خرابه افتادم گفتم بیام بوق بزنم.