یک سوالی دارم که خیلی خیلی دلم می‌خواهد از خیلی از دوستان و نزدیکانم بپرسم و فقط و فقط هم به عنوان یک تحقیق به جوابش نیاز دارم و جواب صادقانه آنها خیلی می‌تواند به من کمک کند. اما طبیعت سوال کاملا پسیو اگرسیو است. نمی‌دانم چطور بپرسم که عمل (در واقع عدم عمل) آنها زیر سوال نرود بلکه علتش را بفهم و بهتر کنم کارم را.

تلاش من از رو اول در آرت‌توگدر این بود که یک کامیونتی بزرگ از دونرهایی داشته باشیم که هر کدامشان مقدار خیلی خیلی کمی، ماهانه، به ما کمک کنند. همان مدل کمپین‌های سیاسی که پول‌های اینطوری (دونیشن کوچک، دونر زیاد) آنها را از پول‌های لابی‌ها بی‌نیاز می‌کند، برای سازمان‌های غیر انتفاعی هم پول‌های کوچک، و ماهانه، باعث می‌شود که آنها هم مجبور به اجرای پروژه‌های دلخواه نهادها و بنیادهای مالی دیگر نشود. تقاضای ما در آرت‌توگدر ماهی ده دلار است. تقریبا همه انسان‌هایی را که مرا می‌شناسند، می‌تواند ماهی ده‌دلار دور بریزد.

حالا سوال من از دوستانم که در جریان این کار من هستند، این است که چرا به فکرشان نرسیده که آنها هم می‌توانند جزو این کامیونتی ما شوند و گسترشش دهند.

می‌گویم به فکرشان نرسیده چون مطمئنم اگر رسیده بود، این کار را می‌کردند. واقعا دلم می‌خواهد جواب این سوال را بدانم و درست کنم گیرش را . اما نمی‌توانم بروم رو به روی رفیقام بگم. هر جوری بگم ضایع است.

  • دلایلی که خودم توانم بهشان فکر کنم (و همه شان هم کاملا قابل قبولند،) اینها هستند: اینکه لزوما مسائل پناهنده‌ها یا مهاجرین دغدغه اصلی آن‌ها نیست و ترجی می‌دهند همین د‌ه دلار را هم به سازمان‌های دیگری که دغدغه‌های مشابه آنها را دارند بدهند. یا اینکه بودجه دونشین ماهانه‌شان واقعا پر شده و نمی‌توانند دیگر اضافه کنند. یا اینکه هی خواستند بکنند بعد یادشان رفته. یا اینکه چون پول مالیات می‌دهند و سرویس‌های اجتماعی باید از مالیات‌ها تامین شود، لزومی به دور ریختن بیشتر پول نمی‌بینند. یا اینکه از سیستم مالی کار ما هیچی نمی‌دانند (که حق دارند. چون من تلاش می‌کنم در مورد کار حرف نزنم 🙂 و نمی‌دانند که ما کمپین ماهی ده دلار داریم.
منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تو این دو سال خیلی تلاش کردم هویت من با هویت آرت توگدر یکی نشه. یعنی مردم منو می‌بینن یاد چریتی نیافتن. سوشال مدیا رو «خیلی» قاطی نکردم مثلا. هیچ فاندریزنگ عمومی رو تو سوشال مدیای خودم اعلام نکردم و اقداماتی مزبوحانه دیگری از این دست. ما متاسفانه فکر کنم باید تسلیم بشم. جمع‌های تازه ای رو که می‌رم و با آدم‌های تازه که حرف می‌زنم، «تقریبا» همه به خاطر نت ورکینگ کاری هست و خب بنابر طبیعتش باید درموردش حرف بزنم.

بین دوستانم هم طبعا همه می‌خواهند بدانند کار چطور پیش می‌رود یا خبرها را دیده‌اند و من مجبور می‌شوم حرف بزنم باز در مورد کار. یکی هم که تازه شنیده باشد می‌خواهد بداند کار چیست. و واقعیتش من هم می‌دانم که کار نویی هست و چرا باید برای بقیه جالب باشد. (که این خوب است خیلی) اما خب….باز من مجبورم در مورد کارم حرف بزنم.

در زمان‌های وبلاگ نویسی همه رفیق‌هایم را منع کرده بودم که با من در مورد چیزی که تو وبلاگم نوشتم حرف بزنن. فکر کنم باید این منع را در مورد کار هم دوباره انجام دهم و یک منع دیگر بگذارم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دو سالگی

سه شنبه هفته قبل، بیست و پنجم ژوئن، دومین سالگرد اولین کلاس آرت‌توگدر بود. این ایمیل رو فرستادیم واسه ملت. من که آدم نمی‌شم و برنمی‌گردم به نوشتن. آما اگه دوست دارید بدونید داره تو آرت‌توگدر چه خبرهایی می‌افته می‌تونید از اینجاها دیدن کنید.

ایمیل اخبار ماهانه / اینجا هم می‌تونید ایمیل‌های ماه‌های قبل رو ببنید. باید آپدیت کنم صفحه‌ رو. اما غیر از این یکی دوماه‌ آخر بقیه رو داریم.

اینستاگرام

فیس‌بوک

تویتر

یوتیوب

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دو سالگی بسته هستند

پارتنر/رفیق خوب اونی نیست که تو جمع به آدم بچسبه. اونیه که وقتی می‌بینه یکی چسبیده، ول نمی‌کنه حرف زدن رو، میاد نجاتت می‌ده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

رفتیم کنسرت. من رفتم یه مدت تو توالت قایم شم سلام علیک نکنم با ملت. بعد یه سری آدم آشنا اومدن تو دستشویی، یه مدت خوبی غیبت یکی رو کردن در حالیکه نمی‌دونستن من هم اون تو ام. من نمی‌دونستم دارن در مورد کی حرف ‌می‌زنن اما خدایش خیلی ضایع بود غرهایی که می‌زدن. می‌خواستم پاشم برم بگم منطق حرفاتون به هم نمی‌خوره! دیگه بزرگواری کردم موندم اون‌تو صدام در نیومد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یکی ‌گفت می‌اومدی برای کار فلان جا تو مرکز کانادا. می‌گم زن حسابی، بچه رفیقمون هاروارد قبول شده. اولین چیزی که به ذهن من اومد بعد از شنیدن این خبر این بود که وای! بوستون خیلی سرده! بعد به اهمیت قضیه قبول شدن جوجه‌اش در هاروارد فکر کردم! اون‌وقت تو فکر می‌کنی من واسه کار می‌رفتم اون‌جا؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

رفتیم کنسرت. رفیقمو دیدم می‌گم ای وای عیدت مبارک. می‌گه احمق روز عید با هم رفتیم ناهار خوردیم!

اون‌وقت یکی دیگه رو دیدم که چند‌سال پیش آنلاین با هم حرف‌زده بودیم و خب اون منو یادش بود. بهش گفتم وضع حافظه من اینه. ناراحت نشو.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ما همچنان به «یه بار روی بی بریج های بودیم»، ادامه می‌دیم.

هوای بعد از بارون بود و قشنگی خلیج و اقیانوس نفس‌گیر. عظمت برج «سیلزفورس» باعث شده آدم تازه بفهمه مرکز شهر سن‌فرانسیسکو چقدر کوچیکه . اصلا نسبت به نیویورک یا شیکاگو، ما برج و ساختمون نداریم اینجا.

قوانین محیط‌زیستی و ساخت و ساز به شدت سخت‌گیرانه هست در همه کالیفرنیا و مخوصا منطقه ما. برج نداریم اما عوضش تو فاصله پونزده مایلی خونمون با شهر، چهارتا پارک ایالتی بزرگ وجود داره. سگ‌هامون فکر کنم از ما خوشحال‌تر باشن به خاطر این قوانین.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دو روز دیگه اولین دوره کلاس‌‌هامون تو Oakland International High School تموم میشه. نمی‌دونم اینجا نوشته بودم در مورد این مدرسه یا نه. یه مدرسه‌ای هست تو اوکلند که همه دانش‌آموز‌هاش مهاجرن که سه چهار ساله اینجان و مدرسه برنامه خاصی برای زبان‌آموزی داره. اصلا اون موقع که من آرت توگدر رو راه انداختم هدف اولم کار با این مدرسه بود. منتها هیچکی جوابم رو نمی‌داد. آخرش هم که جواب دادن دوبار لحظه آخر کنسل کردن و من به هیچ جا نرسیدم.

اما امسال که اومدم سراغشون وضع فرق کرده بود. حالا یه ذره شناخته‌تر شدیم و کار داوطلبانه‌ای که هم که پارسال اینجا انجام دادم برای یک کلاس دیگه کمک کرد آشنا بشن با من و کارهای آرت‌توگدر.

این کلاس یه دوره دو ماهه Digital Storytelling بود که بچه‌ها یاد گرفتن چطوری با موبایلشون فیلم‌های موثر کوتاه بسازن. استقبال کمتر از اون چیزی بود که من می‌خواستم اما کار اول هست و من هم یاد گرفتم سطح توقعاتم رو بیارم پایین. از همه کلاس‌هامون تا حالا پر خرج‌تر بوده اما حساب کتاب من اینطور بود که باید پامون به این مدرسه باز بشه.

مایلز این هفته درسش تموم می‌شه و برمی‌گرده اینجا. امیدوارم یه ذره بتونیم سرعت کارها رو بیشتر کنیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

قولم به خودم این است که شب‌ها تا ساعت ده علف نکشم. در طول هفته. که بتوانم هنوز کار کنم. از وقتی عاقل شدم روی علف کار جدی مثل جواب دادن به ایمیل‌ها یا تعریف پروژه انجام نمی‌دهم. البته به خاطر این هم هست که آن همه قهوه و شکر را بالاخره باید یه جوری آورد پایین که بتوانم تا ساعت یک بخوابم.

اما روز‌هایی هم هست که زیر قولم می‌زنم و خیر سرم الان تازه دوشنبه است! امروز صبح زود بیدار شدم رفتم یه کافه‌ای در اوکلند کار کنم. یک ساعت و نیم کار کردم بعد رئیسم آمد با هم قهوه خوردیم گپ کاری زدیم. بعد رفتم یه مدرسه ای برای هفته مشاغل حرف زدم (چرا واقعا؟) بعد برگشتم دفتر CERI دو ساعت با همکارم که یه دختر جوانی است جلسه داشتم که یک سری کارها را یادش بدهم. .بعد با یک داوطلب برای کارهای آرت‌توگدر مصاحبه حضوری کردم. بچه بدی نبود. یک آقای هندی‌بود که چهار سال است با خانمش اینجا زندگی می‌کند و گفت ما هردو مهندسیم و دستمان به دهنمان می رسد و حالا باید به جامعه خدمت کنیم و من دلم می‌خواهد با مردم بیشتری آشنا شوم. دمش گرم. بعد در حال رانندگی به سوی استدیوی ورزش با یک اینترن دیگر مصاحبه کردم که فعلا دارد در اروپا درس می‌خواند و قرار است تابستان بیاید اینجا پیش خانواده‌اش و می‌خواهد با ما اینترن کند- تلفنی مصاحبه کردم. بعد آمدم برکلی یک ساعت ورزش کردم. رسیدم خانه به پنجاه‌تا گلدان تشنه آب دادم. با دو تا سگ هیجان‌زده کمی بازی کردم. سالاد درست کردم و خوردم و وقتی بعدش میثم گفت علف می‌کشی گفتم بله. ساعت ده نشده و من کلی ایمیل جواب‌نداده دارم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند