چیزی که من لازم دارم، جای تازه نیست. آدم تازه نیست. نویسنده تازه نیست، موسیقی‌ تازه نیست. چیزی که من لازم دارم

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

الان دیدم که بیشتر از یک سال است که شعر از دنیای من رفته. شعر خوانی یعنی. همان موقع که زندگی سنتاباربارا تمام شد، همه کتاب‌خانه‌های من رفتند توی جعبه‌های کارتونی. من با یک فروغ و یک حافظ آمدم دی‌سی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

عشقی که سرانجامش خونین شد

امشب به مناسبت بالا بودن و در تاکید جند باره اینکه خاک تو سرشان، خودشان ضرر کردن‌ها با یکی از دوستان همدل، خاطره‌ای به ذهنم امد که خوب است با شما درمیان بگذارم:

دوم راهنمایی بودم، یک جوانی بود

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای عشقی که سرانجامش خونین شد بسته هستند

درگیرم. با خودم. با واقعیت و تخیل. با انگیزه، با زندگی، با آدم‌ها. بیشتر از آدم‌ها با خودم. فکر می‌کنم کسی گفت که مخالفم است. فکر کردم چه خوب، نه. فکر کردم که چه جالب. آدم‌ها هنوز عقیده دارند. نه تنها عقیده دارند،‌ بلکه برای عقیده‌شان ارزش قائلند و نه تنها برای خودشان، بلکه حاضراند در خصوصش بحث کنند و ثابتش کنند. حالا می‌دانم که این‌ها قرار است مقطعی باشند و گذر کنند. جالب است که حالم خوب است. یعنی با توجه به وضعیت بسیار غریبی که در آنم باید  طبعا افسرده باشم، اما نیستم. فقط آرامم و نگاه می‌کنم. راستش این پست قبلی که می‌گفت خشمگینم را برای خشمم نگذاشتم اینجا. یک قسمت دیگرش مد نظرم بود. فعلا همه احساسات انسانی، ناراحتی، خشم، خوشحالی، افسردگی، هیجان‌زدگی، عشق، انگیزه و ….به سفر رفته‌اند.

از اینکه از دی‌سی برگشته‌ام حتی یک لحظه هم پشیمان نیستم. با توجه به حساب بانکی باید باشم. اینجا هم از این خانه تقریبا به غیر از همان دو روز که می‌روم رستوران، بیرون نمی‌روم. اما خوب و آرامم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

برای هر کدام از این‌ها باید چند پاراگراف نوشت

من گاهی نمی‌دانم چرا گریه می‌کنم. دیشب اشک می‌ریختم اما گریه نمی‌کردم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای برای هر کدام از این‌ها باید چند پاراگراف نوشت بسته هستند

سرم درد می‌کرد. از بیمارستان برگشته بودم و از دست این رفیق خرم که از بالای درخت افتاده و حالا همه ما رو بدبخت کرده شاکی بودم که مردتیکه! نمیشه بری یک سرگرمی اوقات فراغت پیدا کنی که توش کمرت نشکنه! بعد گفتم حالم خوبه رانندگی کنم. برو خونه خودت. گفت باشه. اما وسط راه گفت که اگه من بیام خونه ات حوصله داری یا اینکه میخوای تنها باشی. نمیدونستم چی جواب بدم. اصلا همه چی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مونیتور روی سینه‌اش بود، سر من روی شانه‌اش. لورکا پایین پای ما خوابیده بود. ی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

شم

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

چند شب است که افتاده‌ام به جان خودم (به شکل یک پرچم افقی/ سلام مدی) که نه خیر! تو آدم لمس بودی. کلمه جای لمس را نمی‌گیرد. مگر قرار است حروف الفبا جای تن صدا، جای گرمی نفس، جای رد انگشت‌ها روی پوست آدم را بگیرد؟ بعد همانطور که دارم می‌خوانم، جلوی داغ شدن خودم را بگیرم که نه خیر! بی‌خود. یاد «سامانتا»ی واکینگ فینیکس بیافت و حواست باشد که واقعی نیست. بعد اینطور خودم را

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خوبی کار کردن در سمساری این است که وقتی مردم فقیر می‌شوند همه چیزشان را می‌فروشند. ما سمسارها – ما که نه، صاحب مغازه. من کارگری با حداقل دستمزدم- مثل زالوهایی هستیم که خون طبقه روزی مرفه را می‌مکیم. دو هفته قبل زنی با موهای بلوند بلوند،‌ با یک کاماروی قدیمی آمد اینجا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند