چالش‌های این مدت:
هنوز همه خرج و مخارح از پس انداز من می‌آید و من هنوز بیکارم. هنوز برای هیچ Fund ای تقاضا نکرده‌ام.
توضیح در مورد انواع Fund برای سازمان‌های غیر انتفاعی:

منابع بسیاری برای تامین مخارج سازمان‌های غیردولتی که کارهای عام‌المنفعه انجام می‌دهند وجود دارد. اما بر خلاف میزان و تعدادشان، راه‌های رسیدن به آنها تقریبا محدود است. از این طریق می‌شود برای یک سازمان غیردولتی پول جمع کرد:

۱. فاند ریزینگ از طریق دوستان و آشنایان. (با آنکه این کار ممکن است در کوتاه مدت جواب دهد، اما پاسخ پایداری برای اداره یک سازمان نیست. حرفه‌ای هم نیست.)
۲. فاند ریزینگ اینترنتی (باز هم در کوتاه مدت ممکن است پاسخ دهد، اما پایدار نیست.)
۳. گرنت‌ها
الف: گرنت‌های دولتی: در حوزه‌های مشخص به سازمان‌هایی که کارهای عام‌المنفعه انجام می‌دهند که در راستای اهداف دولت (شهر، ایالت، فدرال ) است، تعلق می‌گیرد.

نکته مثبت: معمولا مبلغشان کفاف اداره یک سازمان و برنامه را می‌دهد. دریافتشان پرستیژ خوبی به هر سازمانی می‌دهد. در صورت دریافت یک گرنت‌ دولتی، امکان واجد شرایط شدن برای دریافت ‌گرنت‌های دیگر دولتی و غیر دولتی بیشتر می‌شود.

نکته منفی: به هر سازمانی تعلق نمی‌گیرد. باید سابقه کار چندین ساله نشان داد. ثبت نام برای آنها معمولا اعلام عمومی نمی‌شود و عملا تقاضانامه از سازمان‌هایی پذیرفته می‌شود که در لیست گرنت‌های قبلی بوده‌باشند. برای ARToghether این سخت‌ترین نوع گرنت (در حال حاضر) است. با توجه به اینکه من آشنایی هم در این حوزه‌ها و ادارات دولتی ندارم.

ب: گرنت‌های غیردولتی که خودشان بر دو نوع هستند:
۱. گرنت‌های اداره یک سازمان: که مبلغشان برای اداره کردن یک سازمان (با دفتر و دستک و کارمند ) برای یک یا دوسال کافی است.
نکته مثبت: می‌شود یک سازمان را اداره کرد. دریافتشان پرستیژ خوبی به سازمان می‌دهد و راه را برای دریافت گرنت‌های دیگر هموار می‌کند.
نکته منفی: معمولا به سازمان‌های تازه کار که سابقه گردش مالی ندارند تعلق نمی‌گیرد. ثبت نام و تقاضا برای خیلی از آنها عمومی نیست. کلا من خیلی امیدی به این مدل گرنت‌ها برای ARTogether ندارم.

۲. گرنت‌های مخصوص یک پروژه خاص: این‌ها گرنت‌‌های کوچکتری، یعنی مبلغ‌شان کمتر است. از پانصد دلار تا بیست سی هزار دلار، که برای اجرای یک پروژه مخصوص داده می‌شوند و فقط باید صرف آن پروژه شوند. مثلا باید یک پروژه در حیطه هنر تعریف کنید (می‌خواهم ده مجسمه بسازم و آنها را در موزه شهر نمایش دهم و….)
نکته مثبت: به سازمان‌های کوچک هم تعلق می‌گیرند. نیاز به سابقه خاصی ندارند.
نکته منفی: مبلغشان خیلی کم است. مبلغ فقط باید صرف هزینه‌های آن پروژه تعریف شده شود و مدل کاری که ARTogether می‌کند خیلی پروژه‌ای با ابتدا و انتهای مشخص نیست. تعداد این گرنت‌ها زیاد نیست.

چند دلیل داشتم که هنوز برای فاندی تقاضا نکرده‌ام. یکی اینکه به شدت می‌خواهم یک مقدار کار نشان دهم. یعنی بگویم با دست خالی این‌کارها انجام شده. پول شما کمک می‌کند که ما فعالیتمان را بیشتر کنیم. هنوز خیلی از کلاس‌ها در مرحله مقدماتی است و خود من هم دارم یاد می‌گیرم که چه باید کرد. نکته دیگر اینکه نوشتن گرنت یک کار حرفه‌ای است. با انگلیسی هلو هاورایوی من نمی‌شود آن را نوشت. باید گرنت نویس حرفه‌ای استخدام کرد. آنها هم خیلی گران هستند. البته قضیه مرغ و تخم مرغ است. تا استخدام نکنی پولی بدست نمیاوری، تا پولی بدست نیاوری نمی‌توانی استخدام کنی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من مثل همه سازمان‌های دیگر به CERI هم گفتم که برنامه ما برای بچه‌ها و نوجوان‌هاست. آنها گفتند با آنکه دو گروه نوجوان و یک گروه کودک هم دارند (نسل دوم خانواده‌های پناهنده)، اما بیشتر مایل هستند ما کلاس‌هایمان را برای گروه‌های بزرگسال اجرا کنیم.

اینجا بود که من باید تصمیم مهمی را می‌گرفتم. این کار گروه مخاطب پوشش پروژه را بسط می‌داد، اما من بیش از هرچیزی نیاز داشتم که پروژه را شروع کنم تا بتوانم آن اعتبار لازم را برای کاری که می خواهم در نهایت انجام دهم بدست بیاورم.
قبول کردم.
در ماه‌های جولای و آگوست، ARTogether پنج ورکشاپ برای گروه‌های زنان، دختران نوجوان و بچه‌های CERI برگزار کرد. نگار، آلیس و سمیه هم مربی کارگاه‌ها بودند.
در ماه آگوست توانستیم دو کلاس کاردستی هم برای بچه‌های خانواده‌های پناهنده که مسئولیت آنها با سازمان International Rescue Committee است برقرار کنیم.
یک سازمان دیگر هم خواست که ما برای یک گروه از مادرها و بچه‌های کوچکشان کلاس برگزارکنیم. اینطور شد که لیست سازمانهایی که با ما همکاری کردند به سه رسید.

یک اتفاق جالبی هم در اوایل تابستان افتاد. من رفتم در این وبسایت Next Door که مال همسایه‌ها هست ثبت‌نام کردم.
یک وب‌سایتی است که همسایه‌ها می‌روند در آن از سگ و گربه گم شده تا خبر و دزدی و گاهی لوازم برای خیریه یا فروشی و هزار چیز دیگر را به هم بگویند. مال این انسان‌های سفید سابرب ‌های آمریکا است. من رفتم نوشتم که برای یک سازمانی که برای پناهنده هاست دنبال لوازم هنری هستم. خیلی زیاد کمک کردند. زندگی مصرف‌گرایی باعث شده که از این وسایل در خانه‌های مردم آمریکا پر باشد.
یک اتاق پر از وسیله‌‌های مختلف از کاغذ رنگی گرفته تا نخ و کاموا و لوازم جواهر سازی و خیلی چیزهای دیگر شد.

در کنار اینها، صحبت‌های من با آدم‌های مختلف هم ادامه داشت (و دارد.) مونا تبدیل به معلمی دلسوز برای من شد. دوشنبه‌ها چند ساعتی را با هم وقت می‌گذارنیم. من غر می‌زنم و دردل می‌کنم و او گوش می‌کند و راهنمایی می‌کند. در کنارش کارهای کوچک کامپوتری (درست کردن جی میل، یاددادن استفاده از گوگل درایو، تقویم،‌ آپدیت کردن سیستم‌ها و …)‌را برایش انجام می‌دهم.

اتفاقات دیگری هم که در این دوره افتاد، استخدام یک اینترن بود. جولیت یک دختر ۲۰ ساله است (اگر من ۱۶ سالگی میزاییدم الان می‌توانست بچه‌ام باشد!) که در دانشگاه برکلی انسان‌شناسی و هنر می‌خواند.
اواخر ماه آگوست CERI گفت که از ما می‌‌خواهند برای شش ماه آینده برایشان ورک‌شاپ برگزار کنیم. ماهی هفت ورکشاپ!
این قرارداد مرا وادار کرد که بیشتر به آینده ARTogether فکر کنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ژوئن،‌ جولای و آگوست

اتفاق اول این چند ماه این بود که من از پانزدهم ماه ژوئن، تمام وقتم را صرف این پروژه کردم. بیمه بیکاری می‌گرفتم- هنوز هم میگیرم- و دوست پسرم هم گفت که نگران نباشم و حواسش هست. برای اولین بار قبول کردم که کسی حواسش به من باشد.

یکی از سازمان‌‌هایی که از اول با جدیت به دنبالش بودم سازمانی در اوکلند بود به اسم Center for Empowering Refugess and Emmigrants.
بعد از چند بار ایمیل زدن، بالاخره مدیر موسسه به من وقت داد که بروم در جلسه هفتگی‌شان در مورد پروژه صحبت کنم. از وبسایت موسسه می‌دانستم که این خانم ایرانی هستند. یا حداقل نام و فامیل ایرانی دارند.

رفتم در جلسه و حرف زدم. بعد از جلسه این خانم به من گفت که خواهر استاد راهنمای دوره فوق لیسانس من است! خواهرش- یعنی استاد راهنمای دوره دکترای من بود. بعد که من تصمیم گرفتم دکترا را ول کنم، اولا که با من همراه شد. (دکترا برای همه کس نیست. من نمی‌خواستم استاد دانشگاه شوم. برای کارهای دیگر هم دکترا لازم نداشتم.) کمک کرد که من از آن دانشکده لعنتی با یک فوق لیسانس بیایم بیرون. شاید اگر هل دادن‌های استادم نبود، این راه هم نداشتم.

القصه، این دوتا خواهر شب قبل با هم صحبت کرده بودند. مونا (مدیر موسسه CERI) مرا از یک کنفرانس در سنتاباربارا به خاطر داشت. اسمم هم که تابلو. این شد که تعریف مرا از خواهرش شنیده بود. گفت که سال‌هاست می‌خواهد یک فعالیت هنری و هنر-درمانی را به موسسه‌اش بیاورد اما همیشه کمبود امکانات وجود داشته. بعد هم بدون اینکه اصلا من حرفی بزنم،‌ گفت که CERI می‌تواند fiscal Sponser شود برای ARTogether
درست است که من هنوز پولی نداشتم، اما این خیلی مرحله مهمی برای کار من بود.

*مونا- خودش تراپیست است- و موسسه‌اش سال‌‌هاست که با پناهنده‌های کامبوجی کار می‌کنند. داستان این است که بعد از نسل‌کشی خمرهای سرخ در کامبوج که در اواسط دهه هفتاد میلادی اتفاق افتاد، بسیاری از کامبوجی‌ها که خانه و زندگی شان را از دست داده بودند راهی کمپ‌های پناهندگی می‌شوند. آمریکا در دهه هشتاد و نود به تعدادی از این افراد پناهندگی می‌دهد. مونا یازده سال پیش این موسسه را تاسیس می‌کند.
من در یک پست جدا در مورد این موسسه و آدم‌ها و خود مونا خواهم نوشت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آپریل و می

اواخر ماه آپریل گلاره گفت که وقت نمی‌کند دیگر درگیر پروژه باشد. دلایلش کاملا قابل فهم بود.
کلید خوردن این کار را خیلی مدیون گلاره هستم.

خب کار من در این مرحله فعلا آدم دیدن و حرف زدن بود.
لیست هر دو مدل سازمان‌های پناهندگی در منتطقه مان را پیدا کردم و شروع کردم به تک تکشان ایمیل و تلفن زدن. بعضی‌ها جواب ندادند. بعضی‌ها از سر باز کردند. بعضی‌ها علاقه نشان دادند.

با آنها که علاقه نشان دادند، قرار ملاقات می‌گذاشتم.

از طرف دیگر شروع کردم به شرکت در مراسمی که مربوط به پناهنده‌ها و همینطور هنرمندان فعال در عرصه‌های اجتماعی بود. هم برای بهتر فهمیدن وضعیت و هم برای معرفی پروژه و دعوت به همکاری.

چالش شخصی این بخش،‌ که کسی باور نمی‌کند چالش من بوده باشد این بود (و است)‌ که من بیشتر از سه سال است که از خانه کار می‌کنم. همه کارهایم آنلاین بود. دایره معاشرینم را به شدت محدود کرده بودم. یک مدتی است که فروشگاه لباس یا مواد غذایی هم مرا عصبی می‌کند بسکه آدم تویشان هست. تا جایی که از بقیه شنیده‌ام،‌ مرا آدمی اجتماعی به حساب می‌آورند این بقیه. من با مردم خوبم،‌ اما این دلیل نمی‌شود که معاشرت کنم!

رفتن و دیدن آدمها- آنهم آدم‌های غریبه- و لبخند زدن و حرف زدن آنهم از یک پروژه بسیار نوپا که هنوز مختصاتش مشخص نیست،‌ کار راحتی نبود و نیست. یک پررویی خوبی می‌خواهد. پر رویی در اینجا بار منفی ندارد. شاید جسارت کلمه بهتری باشد. این چالشی است که هنوز باقی مانده است. آنجا که می‌گویند آنقدر ادایش را در بیاور تا خودش شوی،‌ هنوز شعار تمام کارهای جهان است.

این را هم بگویم که من در این ماه‌ها هنوز کار تمام وقت داشتم. بنابراین تمام این‌ فعالیت‌ها در ساعت‌های غیر اداری و آخر هفته‌ها انجام می‌شد.

از ملاقات با سازمان‌های پناهندگی چه چیزهایی را فهمیدم:

۱. امکاناتشان بسیار محدود است و هنر کالایی لوکس به حساب می‌آید. حتی اگر تمام هزینه‌های کلاس‌ها را هم سازمان من بدهد،‌ بازهم کار اضافه‌ای به دوش آنهاست. رفت و آمد یکی از مهمترین مشکلات است.
۲. کارمندان این سازمان‌ها بسیار سرشان شلوغ است. خیلی علاقه‌ای به اضافه کردن کار برای خودشان ندارند.
۳. پولشان را (مخصوصا آن‌ها را که دولت می‌دهد)‌باید در موارد مشخصی خرج کنند. اگر یک مورد در بودجه‌شان نباشد، نمی‌توانند برای آن کاری کنند.
۴. در دوران ترامپ نامشخص بودن وضعیت، اینکه تکلیف پناهند‌ه‌هایی که منتظر ورود هستند، یا پولی که باید از دولت دریافت کنند، اضافه بر همه مشکلات موجود شده است.
۵. کسی مرا نمی‌شناسد. من تراپیست نیستم. هنرمند هم نیستم. فقط آمده‌ام و می‌گویم من قدرت مدیریت این پروژه را دارم. همه می‌خواهند اول این پروژه جایی خودش را نشان بدهد، بعد امکان همکاری را در نظر بگیرند. قضیه همان مرغ و تخم مرغ.

چیزی هم که از سیستم مدرسه یاد گرفتم هم این بود که اینطور به همین راحتی‌ها هم نیست که هر کسی برود و بگوید ما می‌خواهیم یک کلاس فوق برنامه برگزار کنیم و در های مدرسه را باز کنند بگویند بفرمایید!
۱. کلاس فوق برنامه باید به تائید آموزش و پرورش منطقه برسد.
۲. یک فردی باید پشتش باشد که سابقه تدریس،‌ یا سابقه مدیریت سازمان‌هایی را که قبلا با مدارس کار کرده اند را داشته باشد.
۳. مدرسه‌های دولتی،‌ امکاناتشان بسیار محدود است. (مخصوصا مدارسی که بچه‌های مهاجر و پناهنده در آن هستند و در مناطق فقیرتر شهر واقع شده‌اند.) و علاقه‌ای به اضافه کردن کار خودشان هم ندارند.
۴. مشکل رفت و آمد همچنان باقی است. اگر بچه‌ها با سرویس مدرسه به خانه برنگردند، و برای کلاس فوق برنامه در مدرسه بمانند، اتوبوس مدرسه را از دست می‌دهند.

حالا من مانده بودم که چطور می‌شود این مشکلات را حل کرد و دیگر اینکه چطور می‌شود اعتماد این موسسات را بدست آورد.

این را هم اضافه کنم که همان وقت‌ها، الکساندرا، دوست خوبم به کمکم آمد و خیلی خیلی همفکری‌هایش مفید بود. الکساندرا استاد ریاضی است،‌ اما تابستان امسال در پی عوض کردن کارش بود، بنابراین فرصتی شد که با هم کار کنیم. خیلی مدیونش هستم. اگر نبود، احتمالا تسلیم مشکلات شده بودم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فوریه ۲۰۱۷

ایده را با گلاره،‌ دوست هنرمند و منتقد هنری‌ام که در لوس آنجلس زندگی می‌کند در میان گذاشتم. پرسیدم که آیا حاضر است دست به یک کار مشترک بزنیم و حتی اگر بشود برنامه را در دو شهر سن فرانسیسکو و لوس آنجلس همزمان جلو ببریم. گلاره استقبال کرد و ما با هم شروع به ایده پردازی،‌ پیدا کردن نام، تعریف کار و مشخص کردن هدف کردیم.

وبسایت ARTogether متولد شد.

تصمیم گرفتم که پس انداز خیلی کوچکم را صرف این کار کنم تا به جایی برسد.

دو دلیل داشتم که خیلی سریع دست به ثبت رسمی سازمان نزنم:

۱. خیلی وقت‌ها یک ایده در سر آدم پیدا می‌شود. اصلا مشخص نیست که در عالم واقع نتیجه بدهد یا نه. نمی خواستم هزینه مادی و وقت را صرف کنم و بعد مشخص شود که ایده به جایی نمی‌رسد.

۲. برای یک سازمان غیر انتفاعی، هیچ چیز مهمتر از اعضای هیئیت رئیسه نیست. (اعضای بورد). می‌خواستم مطمئن شوم که با یک بورد قدرتمند شروع به کار خواهم کرد.

اما یکی از مهمترین دلایل ثبت یک سازمان مسئله مالیاتش است. در آمریکا سازمان‌های غیردولتی از پرداخت مالیات کاملا معاف نیستند، اما مالیات کمی باید بپردازند. مهمتر از آن، کمک‌های مالی که به آن می‌شود، در بررسی مالیات‌های سالانه افراد و دیگر سازمانها در نظر گرفته می‌شود. به این معنا که اگر فرد یا سازمای به یک موسسه غیر دولتی مبلغی اهدا کند، در پایان سال آن میزان از مالیاات سالانه‌اش به دولت کم می‌شود. برای اینکه همچین موقعیتی را یک سازمان غیردولتی کسب کند، باید از اداره مالیات ها شماره مخصوصی داشته باشد.
اما راه دیگری که وجود دارد، استفاده از شماره مالیاتی یک سازمان غیردولتی دیگر است. یعنی کمک‌های مالی به حساب آنها واریز شود تا کسری مالیات به اهدا کننده تعلق گیرد. به این می‌گویند fiscal Sponsorship
تصمیم اولیه این شد که برای ARTogether به دنبال fiscal sponsor بگردیم. اسپانسر به این معنا نیست که آنها کمک مالی کنند. دقیقا برعکس است. آنها اسپانسر می‌شوند که ما بتوانیم از جایی پول بگیرم و باید درصدی از این پول را هم به آنها بدهیم.

مرحله بعدی، شروع ارتباط با سازمان‌های پناهندگی از یک طرف، هنرمندان از سوی دیگر و مراکزی که با کودکان و نوجوانان سر و کار دارند (به طور مشخص مدرسه‌ها) هم سوی سوم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ادامه ژانویه ۲۰۱۷

ما در منطقه خلیج سانفراسیسکو یکی از غنی‌ترین فرهنگ‌های هنری آمریکا را داریم. درست است که چندسالی است با تبدیل شدن به مرکز تکلنولوژی جهان (شکل‌گرفتن سیلیکون ولی) همه چیز به شدت گران شده‌است، اما سن فرانسیسکو هنوز یکی از قطب‌های فرهنگی آمریکاست.
هنرمندان زیادی هم وجود دارند که مسائل اجتماعی برایشان مهم است. همه می‌خواهند «کاری بکنند.» اما خیلی‌ها نمی‌دانند چه کاری می‌شود کرد.
فکر من این بود که چرا پلی بین پناهجویان و این هنرمندان برقرار نکنیم؟ هنر یکی از بهترین راه‌های تسلی روان است. حتی اگر به طور مستقیم اسم تراپی رویش نباشد (و ما حتما نخواهیم با آرت-تراپیست‌ها کار کنیم) باز هم داشتن فعالیت‌های هنری نه تنها کمک به پناهنده‌ها است، بلکه راهی است برای پل زدن بین دو گروه مختلف. ساختن اجتماعی غنی‌تر برای همه.
این ساخت اجتماع یا Community Building همان چیزی بود که اصلا مرا به فکر انداخت در حوزه محلی کار کنم. اگر فرد یا خانواده مهاجر رابط، دوست، فامیل نداشته باشد ورودش به اجتماع و ایجاد حس تعلقش خیلی دیرتر اتفاق می‌افتد. عدم دانستن زبان انگلیسی مزید بر علت می‌شود.
یکی از ریشه‌های اصلی حوادث تروریستی اروپا همین عدم بُر خوردن جامعه مهاجر با جوامع اروپا بود. که کسی که خودش در پاریس متولد شد، می‌تواند شهرش را به رگبار ببندد. حس تعلق که نباشد، تخریب آسان‌ است.

من پروژه را اینطور تعریف کردم که برنامه‌ای است برای پل زدن بین جامعه پناهنده‌ها و جامعه بزرگتر ما در خلیج سانفرانسیسکو. فعلا مصالح این پل، کارگاه‌های هنر و هنر درمانی اند. سازنده‌هایش هم آدم‌های هر دو ور پل. این ایده بعدها (یعنی تا ماه اکتبر که من دارم اینها را می‌نویسم)‌ خیلی بیشتر پرورده شد.

خب حوزه کار (پناهندگان) و نوع سرویس (ساخت احتماع از طریق فعالیت‌های هنری) را مشخص کردم.

سوال بعدی که باید به آن جواب می‌دادم این بود که خب با چه گروه سنی می‌خواهم کار کنم؟ آیا همه پناهنده‌ها را باید تحت پوشش قرار داد یا گروه خاصی را در نظر گرفت،‌ حداقل برای شروع؟

جواب سوال دوم آسان‌تر بود. من سال‌هاست می‌خواهم برای نوجوان‌ها کار کنم. تقریبا هر کاری که کردم یک نیم نگاهی داشتم به اینکه چطور می‌شود در آن با نوجون‌ها کار کرد. چرا نوجوان‌ها؟ عمیقا اعتقاد دارم شخصیت ماها- با تقریب خیلی خیلی خوبی در نوجوانی‌مان شکل می‌گیرد. دوره‌ای هم هست که آدم از همیشه شکننده‌تر است. از خانواده‌اش فراری‌است. دوستانش برای مرکز جهان‌اند. باید درس بخواند و تکلیف رشته درسی اش را مشخص کند. چشمش به دنیا، به واقعیت‌هایش، به تلخی‌هایش باز می‌شود. عاشق می شود. شکست می‌خورد. بدنش بالغ می‌شود. صورتش هزار شکل عوض می‌کند و یک عالمه چیز دیگر. حالا اگر خوش شانس باشد دوران خوبی در مدرسه دارد. اگر در مدرسه بولی شود، دوستی نداشته باشد و …دنیایش و آنچه آینده‌اش را شکل می‌دهد کاملا می‌تواند عوض شود.

خلاصه اینکه می‌دانستم می‌خواهم با نوجوان‌ها کار کنم.

این شد که ایده اولیه اینطور شکل گرفت: شروع برنامه‌ای برای ایجاد ارتباط بین هنرمندان و کودکان و نوجوانان در خانواده‌های پناهنده.
سرویسی که در حال حاضر وجود ندارد.
(تاکید می‌کنم که این ایده اولیه در ذهن من بود و وقتی شروع به کار کردم تغییر کرد.)

این را هم بگویم که ایده استفاده از هنر به عنوان تراپی و درمان برای پناهجویان اصلا نبوغ مرا نمی‌طلبید. در بسیاری از کمپ‌های پناهنده‌ها در سراسر جهان، کلاس‌های هنری وجود دارد و همه‌شان هم تاثیر مثبتشان را نشان داده‌اند.

اما وقتی این پناهنده‌ها به کشور مقصد می‌رسند، در اینجا آمریکا،‌ دیگر در کمپ زندگی نمی‌کند. هدف این است که آنها مثل همه افراد جامعه در خانه های خودشان زندگی کنند و به سر کار بروند و …بنابراین ارائه خدماتی مثل کلاس‌های هنری یا هر چیزی که رفت و آمد اضافه، یعنی نیاز به مصرف همان منابع محدود هر خانواده یا سازمان‌های پناهندگی را بطلبد، کالای لوکس به حساب می‌آید.

این مشکل هنوز و همچنان یکی از بزرگترین مشکلات من در این پروژه است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ژانویه ۲۰۱۷

بنابر دلایل شخصی، مسئله پناهنده‌ها همیشه برای من مسئله مهمی بود. حتی قبل از اینکه تصمیم‌ به این کار بگیرم می‌دانستم که اگر قرار است برای تغییر وضعیت اجتماعی منطقه‌ام کاری بکنم، می‌خواهم این کار در حوزه پناهنده‌ها باشد. یازده سال پیش که شروع به نوشتن در این بلاگ کردم، در سازمانی کار می‌کردم که به پناهندگان آسیای جنوب شرقی خدماتی ارائه می‌داد. خاطرتان هست؟ به همین خاطر با نحوه پذیرش، پروسه ورود به مملکت، پروسه اسکان و مشکلات بعد از ورود تقریبا آشنا هستم. سیستم پناهندگی در آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم درست شده و با تقریب خوبی همان شکلی باقی مانده. (به این که چرا سیستم ناکارآمد است، به طور مفصل در یک مطلب جدا اشاره خواهم کرد.)

خب. مرحله اول این بود که مشخص کنم می‌خواهم در چه حوزه‌ای کار کنم. این را مشخص کردم: حوزه خدمات به پناهنده‌ها. فقط هم این نبود که علاقه داشته باشم در حوزه پناهنده‌ها کاری کنم. با حوزه آشنایم.

اما این حوزه بسیار وسیع است.چه بخشی از آن را قرار است پوشش دهم؟ اسکان، کاریابی، زنان، زبان انگلیسی، مشکل رفت و آمد، تطبیق با فرهنگ یا چه چیز دیگری؟

مرحله دوم این بود که ببینم چه خدماتی در حال حاضر برای پناهنده‌ها وجود دارد و چه چیزهایی لازم است. برای اینکه این را بفهمیم من باید کمی سیستم «اسکان مجدد» یا Resettlement پناهنده‌ها در آمریکا را توضیح دهم.

ما در آمریکا دو مدل پناهنده داریم:

یکی پناهنده‌هایی که در خارج از آمریکا تقاضای پناهندگی می‌کنند و می‌خواهند وارد کشور شوند. یکی دیگر هم کسانی که در آمریکا هستند (با ویزای کار، درس، مسافرتی) وارد شده اند و در خاک آمریکا تقاضای پناهندگی کردند. پروسه اداری پذیرش تقاضای پناهندگی این دو گروه متفاوت است. پروسه پذیرش گروه اول (که من قصد کار کردن با آنها را دارم) به این شکل است:
(دقت کنید که این پروسه برای پناهجویانی که در حال حاضر در کمپ‌های پناهندگی در اردن و لبنان و ترکیه و یونان و ..هستند یکسان نیست. آنها وضعیت خاص خودشان را دارند. پروسه کسانی که با ویزای خاص Special Visa که به ساکنان عراق یا افغانستان که در کشور خودشان با نیروهای آمریکایی همکاری داشتند هم متفاوت است) .

فرد یا خانواده‌ای به یکی از دفاتر سازمان ملل مراجعه می‌کند و ادعا می‌کند که جانش در کشور خودش در خطر است یا ادامه زندگی بسیار سخت است و دلایلش را توضیح می‌دهد. اگر دلایل این فرد مورد قبول قرار گیرد،‌ می‌رود در لیست انتظار. اگر فرد بداند که به کدام کشور می‌خواهد برود (کشورهای پناهنده پذیر از این طریق زیاد نیستند: کانادا، آمریکا، استرالیا، نروژ و یکی دو کشور دیگر) و آن کشور هم در آن زمان پناهنده قبول کند می‌رود در صف انتظار آن کشور.
حالا فرض می‌کنیم فرد برای پناهندگی در آمریکا پذیرش گرفته است. این فرد یا فردی را در آمریکا دارد و می‌گوید که می‌خواهد نزد او برود (ایالت و شهر) یا اینکه می‌گوید هر جا که بشود، خواهد رفت.

پروسه اسکان پناهنده‌ها در آمریکا از طریق ۹ سازمان غیر انتفاعی انجام می‌شود. این سازمان‌ها اغلب سازمان‌های خیریه مذهبی هستند که بعد از جنگ جهانی دوم برای اسکان پناهنده‌ها تاسیس شده‌اند. البته فقط به افراد مذهب خودشان کمک نمی‌کنند. خیریه هستند. وقتی فردی در صف پذیرش می‌رود یعنی این سازمان‌ها باید قبول کنند که به او خدماتی را در بدو ورود بدهند.

حالا فرض کنید این فرد وارد خاک آمریکا می‌شود. اگر فک و فامیلی داشته باشد که به کارهای اولیه اش ( پیدا کردن خانه، ثبت نام برای کارت شناسایی، اخذ گواهینامه، ثبت نام بچه‌ها در مدرسه، دکتر و بیمه پزشکی، بانک و …) برسد که خب این سازمان‌ها این فعالیت‌ها را می‌سپرند به خودشان. اگر نه وظیفه آنهاست که به یک سری کارها برسند.

هر فرد که وارد آمریکا می‌شود (هر سن و سالی) از طرف دولت فدرال چیزی نزدیک به هزار دلار پول نقد دریافت می‌کند. این تمام پولی است که دولت فدرال به پناهنده‌ها می‌دهد. (برای نمونه بگویم که اجاره یک استدیو بسیار کوچک در محله ما بیشتر از دو هزار دلار در ماه است. تازه پول پیش و سابقه گردش مالی خوب هم از طرف می‌خواهند!) بنابراین این هزار دلار در واقع یک شوخی است.)

هر پناهنده بالای ۱۸ سال می‌تواند تا ۹ ماه از پول نقد دولت ایالتی‌اش (کمتر از پانصد دلار در ماه) و کوپن غذا (تقریبا دویست دلار در ماه) و بیمه پزشکی استفاده کند. بعد از ۹ ما این خدمات قطع می‌شود. برای خانواده‌هایی که بچه‌های زیر ۱۸ سال دارند، میزان پول نقد و کوپن غذا تفاوت می‌کند و مدت طولانی‌تری دارد. (این مبلغ در ایالت‌های مختلف متفاوت است. این‌ها مال کالیفرنیاست که فعلا حوزه کار من است.)

سازمان‌های خیریه‌ای که کارهای پناهندگان را انجام می‌دهند، تقریبا همه کسری بودجه‌ دارند و از نبود امکانات (انسانی و مالی)‌رنج می‌برند.
آنها باید به پناهنده‌ها کمک کنند که خانه پیدا کنند، لوازم اولیه خانه مثل تخت، لوازم غذا خوری و …را برایشان فراهم کنند. بچه‌ها را در مدرسه و بزرگسالان را در کلاس‌های زبان ثبت نام کنند. کمک کنند که آنها کار پیدا کنند. آنها را سر وقت نوبت دکتر و اداره‌های دولتی ببرند و ….

سیستم این خیریه‌ها بسیار قدیمی است. بیشتر آنها بعد از جنگ جهانی دوم و برای اسکان پناهنده‌های اروپایی تشکیل شدند. چون پول ندارند، نیروی کارآمد هم ندارند. خدماتی هم که می‌دهند، بسیار بسیار محدود است. انسان‌های بسیار نازنینی هم در آنها مشغول به کارند، اما وقتی امکانات نیست، چقدر می‌شود خوب بود؟

یک مدل دیگر سازمان‌های خدمات به پناهنده‌ها را هم هستند که فقط با تازه‌ واردها کار نمی‌کنند، بلکه سرویس‌هایشان به همه کسانی که روزی در اینجا پناهنده بودند،‌ تعلق می‌گیرد.

برخی از این پناهجویان با تجربه‌های بسیار وحشتاک از خانه و زندگی‌شان آواره شده اند و سلامت روانشان به شدت مختل شده است. (خدایش وضع پناهنده‌های ایرانی در آمریکا- بقیه جاها را ندیدم و نمی‌دانم- نسبت به همه ملیت‌های دیگر بهتر است.)

متوجه شدم در میان این امکانات کم، جایی برای چیزی به اسم تراپی وجود ندارد. (در برخی مراکز یکی دو تراپیست هستند که بعضی روزها مشغول به کارند، اما تراپی اولویت اول این سازمان‌ها نیست.)

فقط هم این نیست که تراپی و امکانات مربوط به آن موجود نباشد. مسائل زیر هم هست:
۱. زبان: چقدر یک تراپی می‌تواند موثر باشد وقتی از طریق مترجم انجام می‌شود؟ چند تراپیست به زبان‌های پناهند‌ها داریم که حاضر به کار با این سازمان‌ها هم باشند؟
۲. وسیله حمل و نقل: امکانات محدود این افراد در خصوص حمل و نقل صرف کارهایی می‌شود که لازمه زندگی است: خرید، مدرسه بچه‌ها، دکتر و …
۳. بدنام بودن تراپی و حتی تابو بودن صحبت در خصوص مشکلات روحی در بسیاری از فرهنگ‌ها

این مسائل به خصوص مورد آخر، مرا به فکر انداخت که چه کاری در زمینه سلامت روان می‌شود انجام داد که اسم تراپی هم رویش نباشد و از طرفی کسری کار این سازمان‌های پناهندگی را جبران کند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دنبال بهانه برای نوشتن بودم مدتها بود و حالا فکر کردم که هم برای خالی شدن فکر و خیال و هم برای شرح روزها و هم شاید برای همفکری و کمک بنویسم که این روزها در زندگی‌ام (و بیشتر زندگی حرفه‌ایم) چه خبر است.

یک مدتی است که دارم تلاش می‌کنم یک سازمان غیر انتقاعی را تاسیس کنم.
داستانش به طور خلاصه این است که انتخابات ماه نوامبر گذشته- که نتیجه اش انتخاب ترامپ شد- خیلی خیلی بیشتر از آن چیزی که فکر می‌کردم روی من اثر گذاشت. احساس خشمی که هنوز ذره‌ای فرو کش نکرده. یعنی خیلی بیشتر از زمانی که احمدی نژاد مثلا ریس جمهور شده بود یا چه میدانم زمان جورج بوش. برای اولین بار هم فکر کردم خیلی بیشتر از آنچیزی که فکر می‌کردم اینجا برایم «خانه» شده است
سال گذشته یک دوره در مورد سازماندهی های مردمی با یکی از مدیران کمپین اول اوباما (مارشال گنز) در هاروارد برداشتم که در آن در مورد هم جنبش‌های مدنی در آمریکا و هم نحوه بسیج کردن گروهی را خیلی تمرین کردیم. درسم هم خوب بود الان شده ام دستیار استاد کلاس و در جاهای مختلف آمریکا کارگاه برگزار می‌کنیم.
از طرف دیگر بیش از ده سال است که در سازمان‌های غیرانتفاعی بین‌الملی مدیریت پروژه می‌کنم. از انتشارات گرفته تا مدارس آنلاین. بنابراین با سیستم سازمان‌های غیردولتی در آمریکا تا حد خوبی آشنایم.

ترکیب همه اینها به اضافه دلایلی که حالا یواش یواش خواهم گفت باعث شد که فکر کنم می‌خواهم یک چیزی شروع کنم. یک چیزی در سطح محلی.
می‌خواهم داستانش را که از ژانویه شروع شد اینجا بنویسم. این را هم بگویم که روال تغییرات را از ژانویه خواهید نوشت. الان (ماه اکتبر سال ۲۰۱۷ ) اینجایی نیستم که ژانویه فکرش را می‌کردم. نه از لحاظ نوع کار و از نظر اجرا. اما اینها را می‌نویسم برای اینکه روال تغییرات مشخص شود. و البته چرایی آنها.
فقط یک خواهشی دارم. نمی‌دانم چند نفر هنوز اینجا را می‌خوانند. من در مورد این کار تازه هنوز در رسانه‌های اجتماعی (فیس بوک، تویتر، اینستاگرام) چیزی نگفته‌ام. دلایلش را هم خواهم نوشت. اگر اینجا را می‌خوانید، خواهش می‌کنم آن را در رسانه‌های اجتماعی منتشر نکنید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ترسو شدم و بی‌اعتماد به نفس.
فکر کنم یادم نمیاید هیچ جای زندگی اینقدر محافظه کار بوده باشم. مال سن و سال است؟ احساس می‌کنم که الان اتفاقا دلایلم برای شجاع‌تر بودن و اعتماد به نفس داشتن باید بیشتر از همیشه باشد. اما آنقدر برای یک قدم کوچک حساب و کتاب می‌کنم که آخرش قدم مورچه‌ای می‌شود اگر حتی تکان بخورد.
انگار که نه، واقعا رفتم در یک فضای امن بسیار بسیار دوست‌داشتنی و حالا ته دلم اصلا دلم نمی‌خواهد آن را به چالش بکشم چرا که واقعا مگر زندگی چیست؟ که ارزش تکان خوردن از این را داشته باشد و شاید این میل به بودن و ماندن در این فضای امن است که باعث شده من ترس و عدم اعتماد به نفس را راه دهم توی زندگی‌ام. یک کله خری خوبی در سرم بود که احساس می‌کنم از شدت نجیبی الان اسب شده است.
همانطور که مشاهده می‌کنید، سیر تحلیل‌های سلول به سلولم را هم مدتی ‌است که شروع کردم. دیوانه وار و مریض.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

با بچه‌ها صحبت این را می‌کردیم دلتنگی یعنی چی. من هم می‌گفتم من دیگر دلم برای ایران تنگ نمی‌شود. آنها هم بحث می‌کردند که من معنای دلتنگی را چیز دیگری می دانم و گرنه مگر می‌شود دل آدم تنگ نشود.
من دلتنگی زیاد کشیده‌ام در زندگی. معنای این یکی را خوب می‌فهمم. برای همین است که می‌گویم دیگر دلم تنگ نمی‌شود. مگر چه مانده که دل من تنگش شود؟ خانه‌مان را که فروختیم و الان تویش آپارتمان زده‌اند. کوچه را که دیگر هیچ شباهتی به آنچه من بیست و اندی زندگی را در آن نفس کشیدم ندارد و اگر به من نگویند نمی‌توانم فرقش را با همه کوچه‌های دیگر شهر که در آنها بزرگ شده ام بگویم. همه شبیه هم شده‌اند. همه هیچ شباهتی به آن خاطره ندارند. مادربزرگها و پدر بزرگه‌ها یا رفته‌اند یا باقی‌مانده‌شان ربطی به آن چه در سلولهای من خشک شده ندارند. دختر خاله‌‌ها که آن زمان‌ها پشت در قائم می‌شدند از خجالت وقتی می‌رفتیم خانه‌شان، حالا برای خودشان تنها می‌روند مسافرت خارج از کشور. آنکه موقع توقف زمان چهاردست و پا راه می‌رفت حالا کتاب «سرمایه» بدست در کتابخانه ایستاده است. با دوستانتان- اگر هنوز در ایران زندگی کنند- هیچ رابطه‌ای وجود ندارد یا به «لایک» ختم شده. (معمولا از خوشحالی، به فضولی، به رودربایسی (لایک) و بعد به بی‌تفاوتی و آنفالو می‌انجامد این پروسه پیدا کردن یک دوست آن زمان‌ها. برای شما اینطور نیست؟) کسی دیگر نمانده. خاطره‌ها تغییر کرده اند. وجود ندارند.

زمان از یک جایی برای مهاجر می‌ایستد.(فکر کنم جمع مزخرفی بستم که گفتم برای مهاجر. این وضع و حال الان من است. شاید تغییر کند و یک چیزی بیایید یا حالی بیاید که خیلی قلقلک بدهد. مهاجرت هیچ دونفری یک شکل نیست. ) هرچه شما بگویید قیمت ها در ایران چطور است، هنوز من آخرین قیمت شلوار جین در ایران برایم سیزده هزار تومان است. من تغییر طبیعی این چیزها را ندیدم. عکس را-حتی اگر مرتب هم ببینی در همه سالها- باز توی سرت نمی‌رود که این همان خانه و کوجه و شهر و دختر خاله و …است. اینها غریبه‌اند. من قدر این خوشبختی را می دانم که نزدیک به پدر و مادر و خواهر برادارم زندگی کنم. بقیه رنگ‌ها،‌ هر چقدر هم پررنگ، تسلیم زمان می‌شوند و کمرنگ می‌شوند. من مفهوم خانه-که برای من یعنی خانه پدر و مادر را اینجا دارم. خانه مادر آدم همیشه خانه مادر آدم است. روی میز وسط هال، -وسط کالیفرنیا هم که باشد- رومیزی پهن است. رومیزی که دورش گلدوزی شده است. این یعنی خانه. زیر کتری همیشه روشن است. چایی هر لحظه شبانه روز آماده است. این یعنی خانه. صدای رادیو-به فارسی- همیشه در خانه پخش است. اخبار بخش مهمی از زندگی است. اینها یعنی خانه. اینکه آدم از حیاط سبزی بچیند و بیاورد سر میز غذا، یعنی خانه. اینکه تا از زیر دوش در بیایی مادرت تختت را مرتب کرده باشد یعنی خانه. اینکه پدر و مادر شبها هنوز-حتی اگر تو مهمانشان هم باشی- ممکن است بگویند که شرمنده ما یه سر می‌رویم شب نشینی خانه آقا و خانم فلان. شما شامت رو -که آماده و گرم و حاضر و تازه است- بخور، «ما خیلی زود برمی‌گردیم.» از این خانه تر داریم؟

من فکر می‌کنم در نهایت تعریف غایی ما از این نوع دلتنگی‌ها همین مفهوم خانه باشد. من در خانه خوبی بزرگ شدم. (با همه بدبختی‌های جاری در همه زندگی‌ها) می‌دانم- و سعی می‌کنم قدرش را بدانم- که چقدر خوشبختم که در فاصله معقولی از خواهر و برادر و پدر و مادر زندگی می‌کنم و نه تنها این که این سعادت را که آنها توانستند یک جوری همان خانه را اینجا برای خودشان بسازند. احتمالا برای رفع دلتنگی خودشان. من می‌توانم که از خانه‌ای که در آن بزرگ شدیم به این خانه الان آنها برسم تغییرش را دیدم ذره به ذره . با همان آدمها و حتی خیلی از ذرات کوچک آن خانه. مادرم دیگر از انها استفاده نمی‌کند اما هر دفعه که در کابینتش را باز می‌کنم آن ته ردیف فنجان‌ها، فنجان‌هایی را می‌بینم که مامان با خودش از ایران آورده بود. این‌ها از این کابینت به آن کابینت مهاجرت کردند. با ما. این هنوز ربط من است به آن مملکت. من وقتی آن فنجان‌ها را می‌بینم یاد آشپزخانه ایران می‌افتم. اما اسم کوچه و شهر و چلوکبابی دیگر معنایی ندارد چون عوض شده اند و الان اگر عکس کوچه بعثت را به من نشان دهند من یحتمل هیچ‌کدام از خانه ها هم نشناسم.
من الان هم دلم برای خانه تنگ می‌شود. می‌روم یک سر سکرمنتو. دلتنگی‌ام دو ساعته تمام می‌شود و آنوقت می‌خواهم برگردم خانه خودم. این دو با هم خیلی فرق دارند. «خانه» با «خانه خودم» خیلی فرق دارد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند