آپریل و می

اواخر ماه آپریل گلاره گفت که وقت نمی‌کند دیگر درگیر پروژه باشد. دلایلش کاملا قابل فهم بود.
کلید خوردن این کار را خیلی مدیون گلاره هستم.

خب کار من در این مرحله فعلا آدم دیدن و حرف زدن بود.
لیست هر دو مدل سازمان‌های پناهندگی در منتطقه مان را پیدا کردم و شروع کردم به تک تکشان ایمیل و تلفن زدن. بعضی‌ها جواب ندادند. بعضی‌ها از سر باز کردند. بعضی‌ها علاقه نشان دادند.

با آنها که علاقه نشان دادند، قرار ملاقات می‌گذاشتم.

از طرف دیگر شروع کردم به شرکت در مراسمی که مربوط به پناهنده‌ها و همینطور هنرمندان فعال در عرصه‌های اجتماعی بود. هم برای بهتر فهمیدن وضعیت و هم برای معرفی پروژه و دعوت به همکاری.

چالش شخصی این بخش،‌ که کسی باور نمی‌کند چالش من بوده باشد این بود (و است)‌ که من بیشتر از سه سال است که از خانه کار می‌کنم. همه کارهایم آنلاین بود. دایره معاشرینم را به شدت محدود کرده بودم. یک مدتی است که فروشگاه لباس یا مواد غذایی هم مرا عصبی می‌کند بسکه آدم تویشان هست. تا جایی که از بقیه شنیده‌ام،‌ مرا آدمی اجتماعی به حساب می‌آورند این بقیه. من با مردم خوبم،‌ اما این دلیل نمی‌شود که معاشرت کنم!

رفتن و دیدن آدمها- آنهم آدم‌های غریبه- و لبخند زدن و حرف زدن آنهم از یک پروژه بسیار نوپا که هنوز مختصاتش مشخص نیست،‌ کار راحتی نبود و نیست. یک پررویی خوبی می‌خواهد. پر رویی در اینجا بار منفی ندارد. شاید جسارت کلمه بهتری باشد. این چالشی است که هنوز باقی مانده است. آنجا که می‌گویند آنقدر ادایش را در بیاور تا خودش شوی،‌ هنوز شعار تمام کارهای جهان است.

این را هم بگویم که من در این ماه‌ها هنوز کار تمام وقت داشتم. بنابراین تمام این‌ فعالیت‌ها در ساعت‌های غیر اداری و آخر هفته‌ها انجام می‌شد.

از ملاقات با سازمان‌های پناهندگی چه چیزهایی را فهمیدم:

۱. امکاناتشان بسیار محدود است و هنر کالایی لوکس به حساب می‌آید. حتی اگر تمام هزینه‌های کلاس‌ها را هم سازمان من بدهد،‌ بازهم کار اضافه‌ای به دوش آنهاست. رفت و آمد یکی از مهمترین مشکلات است.
۲. کارمندان این سازمان‌ها بسیار سرشان شلوغ است. خیلی علاقه‌ای به اضافه کردن کار برای خودشان ندارند.
۳. پولشان را (مخصوصا آن‌ها را که دولت می‌دهد)‌باید در موارد مشخصی خرج کنند. اگر یک مورد در بودجه‌شان نباشد، نمی‌توانند برای آن کاری کنند.
۴. در دوران ترامپ نامشخص بودن وضعیت، اینکه تکلیف پناهند‌ه‌هایی که منتظر ورود هستند، یا پولی که باید از دولت دریافت کنند، اضافه بر همه مشکلات موجود شده است.
۵. کسی مرا نمی‌شناسد. من تراپیست نیستم. هنرمند هم نیستم. فقط آمده‌ام و می‌گویم من قدرت مدیریت این پروژه را دارم. همه می‌خواهند اول این پروژه جایی خودش را نشان بدهد، بعد امکان همکاری را در نظر بگیرند. قضیه همان مرغ و تخم مرغ.

چیزی هم که از سیستم مدرسه یاد گرفتم هم این بود که اینطور به همین راحتی‌ها هم نیست که هر کسی برود و بگوید ما می‌خواهیم یک کلاس فوق برنامه برگزار کنیم و در های مدرسه را باز کنند بگویند بفرمایید!
۱. کلاس فوق برنامه باید به تائید آموزش و پرورش منطقه برسد.
۲. یک فردی باید پشتش باشد که سابقه تدریس،‌ یا سابقه مدیریت سازمان‌هایی را که قبلا با مدارس کار کرده اند را داشته باشد.
۳. مدرسه‌های دولتی،‌ امکاناتشان بسیار محدود است. (مخصوصا مدارسی که بچه‌های مهاجر و پناهنده در آن هستند و در مناطق فقیرتر شهر واقع شده‌اند.) و علاقه‌ای به اضافه کردن کار خودشان هم ندارند.
۴. مشکل رفت و آمد همچنان باقی است. اگر بچه‌ها با سرویس مدرسه به خانه برنگردند، و برای کلاس فوق برنامه در مدرسه بمانند، اتوبوس مدرسه را از دست می‌دهند.

حالا من مانده بودم که چطور می‌شود این مشکلات را حل کرد و دیگر اینکه چطور می‌شود اعتماد این موسسات را بدست آورد.

این را هم اضافه کنم که همان وقت‌ها، الکساندرا، دوست خوبم به کمکم آمد و خیلی خیلی همفکری‌هایش مفید بود. الکساندرا استاد ریاضی است،‌ اما تابستان امسال در پی عوض کردن کارش بود، بنابراین فرصتی شد که با هم کار کنیم. خیلی مدیونش هستم. اگر نبود، احتمالا تسلیم مشکلات شده بودم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.