با بچه‌ها صحبت این را می‌کردیم دلتنگی یعنی چی. من هم می‌گفتم من دیگر دلم برای ایران تنگ نمی‌شود. آنها هم بحث می‌کردند که من معنای دلتنگی را چیز دیگری می دانم و گرنه مگر می‌شود دل آدم تنگ نشود.
من دلتنگی زیاد کشیده‌ام در زندگی. معنای این یکی را خوب می‌فهمم. برای همین است که می‌گویم دیگر دلم تنگ نمی‌شود. مگر چه مانده که دل من تنگش شود؟ خانه‌مان را که فروختیم و الان تویش آپارتمان زده‌اند. کوچه را که دیگر هیچ شباهتی به آنچه من بیست و اندی زندگی را در آن نفس کشیدم ندارد و اگر به من نگویند نمی‌توانم فرقش را با همه کوچه‌های دیگر شهر که در آنها بزرگ شده ام بگویم. همه شبیه هم شده‌اند. همه هیچ شباهتی به آن خاطره ندارند. مادربزرگها و پدر بزرگه‌ها یا رفته‌اند یا باقی‌مانده‌شان ربطی به آن چه در سلولهای من خشک شده ندارند. دختر خاله‌‌ها که آن زمان‌ها پشت در قائم می‌شدند از خجالت وقتی می‌رفتیم خانه‌شان، حالا برای خودشان تنها می‌روند مسافرت خارج از کشور. آنکه موقع توقف زمان چهاردست و پا راه می‌رفت حالا کتاب «سرمایه» بدست در کتابخانه ایستاده است. با دوستانتان- اگر هنوز در ایران زندگی کنند- هیچ رابطه‌ای وجود ندارد یا به «لایک» ختم شده. (معمولا از خوشحالی، به فضولی، به رودربایسی (لایک) و بعد به بی‌تفاوتی و آنفالو می‌انجامد این پروسه پیدا کردن یک دوست آن زمان‌ها. برای شما اینطور نیست؟) کسی دیگر نمانده. خاطره‌ها تغییر کرده اند. وجود ندارند.

زمان از یک جایی برای مهاجر می‌ایستد.(فکر کنم جمع مزخرفی بستم که گفتم برای مهاجر. این وضع و حال الان من است. شاید تغییر کند و یک چیزی بیایید یا حالی بیاید که خیلی قلقلک بدهد. مهاجرت هیچ دونفری یک شکل نیست. ) هرچه شما بگویید قیمت ها در ایران چطور است، هنوز من آخرین قیمت شلوار جین در ایران برایم سیزده هزار تومان است. من تغییر طبیعی این چیزها را ندیدم. عکس را-حتی اگر مرتب هم ببینی در همه سالها- باز توی سرت نمی‌رود که این همان خانه و کوجه و شهر و دختر خاله و …است. اینها غریبه‌اند. من قدر این خوشبختی را می دانم که نزدیک به پدر و مادر و خواهر برادارم زندگی کنم. بقیه رنگ‌ها،‌ هر چقدر هم پررنگ، تسلیم زمان می‌شوند و کمرنگ می‌شوند. من مفهوم خانه-که برای من یعنی خانه پدر و مادر را اینجا دارم. خانه مادر آدم همیشه خانه مادر آدم است. روی میز وسط هال، -وسط کالیفرنیا هم که باشد- رومیزی پهن است. رومیزی که دورش گلدوزی شده است. این یعنی خانه. زیر کتری همیشه روشن است. چایی هر لحظه شبانه روز آماده است. این یعنی خانه. صدای رادیو-به فارسی- همیشه در خانه پخش است. اخبار بخش مهمی از زندگی است. اینها یعنی خانه. اینکه آدم از حیاط سبزی بچیند و بیاورد سر میز غذا، یعنی خانه. اینکه تا از زیر دوش در بیایی مادرت تختت را مرتب کرده باشد یعنی خانه. اینکه پدر و مادر شبها هنوز-حتی اگر تو مهمانشان هم باشی- ممکن است بگویند که شرمنده ما یه سر می‌رویم شب نشینی خانه آقا و خانم فلان. شما شامت رو -که آماده و گرم و حاضر و تازه است- بخور، «ما خیلی زود برمی‌گردیم.» از این خانه تر داریم؟

من فکر می‌کنم در نهایت تعریف غایی ما از این نوع دلتنگی‌ها همین مفهوم خانه باشد. من در خانه خوبی بزرگ شدم. (با همه بدبختی‌های جاری در همه زندگی‌ها) می‌دانم- و سعی می‌کنم قدرش را بدانم- که چقدر خوشبختم که در فاصله معقولی از خواهر و برادر و پدر و مادر زندگی می‌کنم و نه تنها این که این سعادت را که آنها توانستند یک جوری همان خانه را اینجا برای خودشان بسازند. احتمالا برای رفع دلتنگی خودشان. من می‌توانم که از خانه‌ای که در آن بزرگ شدیم به این خانه الان آنها برسم تغییرش را دیدم ذره به ذره . با همان آدمها و حتی خیلی از ذرات کوچک آن خانه. مادرم دیگر از انها استفاده نمی‌کند اما هر دفعه که در کابینتش را باز می‌کنم آن ته ردیف فنجان‌ها، فنجان‌هایی را می‌بینم که مامان با خودش از ایران آورده بود. این‌ها از این کابینت به آن کابینت مهاجرت کردند. با ما. این هنوز ربط من است به آن مملکت. من وقتی آن فنجان‌ها را می‌بینم یاد آشپزخانه ایران می‌افتم. اما اسم کوچه و شهر و چلوکبابی دیگر معنایی ندارد چون عوض شده اند و الان اگر عکس کوچه بعثت را به من نشان دهند من یحتمل هیچ‌کدام از خانه ها هم نشناسم.
من الان هم دلم برای خانه تنگ می‌شود. می‌روم یک سر سکرمنتو. دلتنگی‌ام دو ساعته تمام می‌شود و آنوقت می‌خواهم برگردم خانه خودم. این دو با هم خیلی فرق دارند. «خانه» با «خانه خودم» خیلی فرق دارد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.