گفت ازم ناامید شدی حالا که بهم نزدیک شدی؟ گفتم یو ویش!
بعد گفتم فرقی نکرده برام. از اولش نمی‌دونستم چی می‌خوام. الان هم نمی‌دونم که چی می‌خوام. اما خوشحالم که اومدم.
گفت خوشحالم که بهت گفتم بیا.
بعد همینطوری تو کنسرت یه گوشه واسه خودمون پیدا کرده بودیم گفت من قبل از مریضی ام معشوق خیلی خوبی بودم. دیگه هیچی نمی‌دونم. منم- هی سعی کردم بغض نکنم و اینو بگم- گفتم که خب اگه یکی پیدا بشه که عاشقش بشی حتما دوباره لاور خوبی می‌شی.
دلم براش تنگ می‌شه حکما. یعنی حتما که می‌شه. اما دیگه وقتش بود که برم. همونطوری که دو ماه پیش باید می‌اومدم.
پی نوشت: هنوز دلم برای خنده‌هاش می‌میره.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.