زندگی روزمره یک کارمند- قسمت یکم

عرض شود که صبح بیدار شدم یک ساعت زودتر! مسواک زدم. دوش گرفتم. بعد تصمیم گرفتم آیا باید موهایم را اتو بکشم که صاف بشود یا همینطور مدل گوسفندی بماند. یک مقدار دور اندیشی کردم. فکر کردم اگر صاف کنم، همه بد عادت می‌شوند هر روز می‌خواهند موی صاف ببیند. باید گربه را دم حجله کشت. این شد که یک چیز شبیه شال طور را که به دسته کیف شیتان پیتانم بسته بود را باز کردم بستم به سرم. به نظر خوب شد. آمدم که بروم این دوست صاحب‌خانه ام گفت چرا جورابت سوراخ است؟
یعنی من یک پیراهن کوتاهی پوشیده بودم با یک کتی رویش و جوراب هم پوشیده بودم. دیدم راست میگوید. گفتم مثلا من ندیدم. گفت برو عوض کن ضایع است. نیم ساعت فکر کردم بعد رفتم جورابم را عوض کردم. بین همه آنهایی که شکل تور ماهی بودند یکی را که شبیه یک طور ماهی کم سوراخ بود، پوشیدم که بروم، دوباره گفت که این هم که سوراخ است!
من هم گفتم اصلا من ندیدم. تو هم اصلا خواب بودی ندیدی! بعد من دویدم که به اتوبوس برسم. بعد همینطور که می‌دویدم این دامن بالا می‌رفت معلوم میشد که پشت زانویم سوراخ است، بعد من هرچی جوراب را بالاتر می‌کشیدم این سوراخ و نخ دررفتگی‌اش بیشتر میشد. فکر کردم می‌توانم کتم را بیاندزم روی پایم. اما نمی‌شد. چون آن لباسی که پوشیده بودم پشت نداشت! یعنی لباسی بود که من به منظور مهمانی ها خریده بودم و با یک کت تبدیل به لباس اداره‌ای اش کرده بودم.
رفتم سر کار. خانم رئیس آمد و خوش آمد گفت و گفت برویم یک قهوه بخوریم و صحبت کنیم. من هی تلاش می‌کنم از پشت خانم رئیس راه بروم. هی بگویم بفرمایید. بفرمایید. یو فرست پلیز. آخرش بسکه لباسم را پایین کشیدم و جورابم را بالا کشیدم دیدم ضایع است. گفتم من جورابم سوراخ است! آن هم بالای زانو.
این شد که روز اول، هنوز یک ساعت از شروع کار نگذشته، من با رئیسم دنبال یک مغازه باز می‌گشتیم که جوراب بفروشد.
تنها کسی که در تمام ساختمان جوراب پایش بود، من بودم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.