بایگانی سالانه: 2012

بیست و یکم ژانویه دو هزار و دوازده

نمی‌دانم دارم چکار می‌کنم. این را که می‌گویم یعنی خوب است. الان یک جایی از زندگی‌ام هستم که فرق بازی و واقعیت و تصور و فیلمنامه را نمی‌فهمم. تنها چیز واقعی زندگی درد است. آنهم درد فیزیکی. آن که باشد … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و یکم ژانویه دو هزار و دوازده بسته هستند

بیستم نوامبر دو هزار و یازده

ساعت ده شب جمعه است. هر کاری کردم کندهه روشن نشد که نشد. نم داشت. فکر کردم به قدر کافی کاغذ دور و برش بسوزونم می‌گیره. چایی دودی خوردم و آخرش از تو حیاط اومدم توی خونه. شراب رو هم … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیستم نوامبر دو هزار و یازده بسته هستند

نوزدهم ژانویه دو هزار و یازده

می‌تونم اندازه یک عمر باهات حرف نزنم. با تو چه ساکتم. با تو چه پرم از کلمه‌های بی‌حرف

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نوزدهم ژانویه دو هزار و یازده بسته هستند

هجدهم نوامبر دو هزار و یازده

تخته سیاه و گچ. دلتون بسوزه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هجدهم نوامبر دو هزار و یازده بسته هستند

به طور خیلی جدی من مخالف هرگونه قانون‌گذاری در خصوص نحوه پوشش آدم‌ها هستم. ما با لباس بدنیا نمی‌آیم. اگه بخواهیم بتونیم اون چیزی رو که می‌خواهیم بپوشیم و اگه نخواهیم هم اصلا نپوشیم. خیلی طول کشید تا من با … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از اول باید چشم تو چشم نگاه می‌کردم. حریف می‌خواد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اصغر…

چشامو روشن کردی اصغر خونه‌ات آباد. آب و نونت به راه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اصغر… بسته هستند

با عریان نشستیم شمردیم، دیدیم من فقط سه تا آدم تو زندگیم اسم داشتند/ دارند. بقیه همه یه اسم من درآوردی دارن. یعنی حتی ممکنه اسمشون یه لحظه یاد آدم نیاد. * فقط اشتباهمون این بود که نباید کشفیاتمون رو … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

پرستو، مرضیه،…

دلم گودر می‌خواد. شب بلاست و آدم تنها جایی که می‌تونه باشه باید گودر باشه. لااقل می‌تونستم جوک بسازیم. با هم گریه خنده کنیم. نوروظی بگه رسولی رو هم بردن و تو نیامدی. راستی الان رسولی داره چه داستانی می‌نویسه … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پرستو، مرضیه،… بسته هستند

آره دخترم. یه روزایی بود که ما صبح تو تخت، چشامونو باز می‌کردیم، خبر دستگیری یه دوستمون رو می‌خونیم، بعد زنگ می‌زدیم فقط می‌گفتیم فاک، بعد توی اتوبوس توی راه مدرسه، خبر دستگیری یکی دیگه رو. آره دخترم. ما همچین … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند