بیست و یکم ژانویه دو هزار و دوازده

نمی‌دانم دارم چکار می‌کنم. این را که می‌گویم یعنی خوب است. الان یک جایی از زندگی‌ام هستم که فرق بازی و واقعیت و تصور و فیلمنامه را نمی‌فهمم. تنها چیز واقعی زندگی درد است. آنهم درد فیزیکی. آن که باشد می‌دانم تن خودم است. خودم هستم. یک عصب‌هایی هنوز کار می‌کنند. درد ذهنی را دیگر باور نمی‌کنم. می‌توانم یک لحظه یک آن نقش را عوض کنم و همه درد برود. اما هنوز یک بدنی دارم که یک مشت سیم‌پیچ‌های عصبی دارد که یک به یک سری نورون و این صحبت‌ها وصل اند که باعث می‌شوند یک چیزی در سرمان بگوید که دردم می‌آید. شاید برای این باشد که تازگی ها درد می‌طلبم. یعنی تنها وقتی که می‌دانم از مرز خیال رد شده‌ام و به واقعیت رسیده‌ام، آن لحظه درد است.
الان صبح‌ شنبه است. تا صبح پنجره باز بود و باران همه جای اتاق خواب را خیس کرد. انرژی مصرف کردم و بخاری هم همه شب روشن بود، اما الان سعی می‌کنم خیلی عذاب وجدان نداشته باشم. اینجا طبقه هشتم کتابخانه دیویدسون است و من مثلا آمده‌ام در آرشیو مخصوص دانشگاه دنبال یک چیزهایی بگردم، اما از آنجایی که حسنی به مکتب نمی‌رفت، وقتی می‌رفت جمعه می‌رفت، آرشیو روزهای شنبه و یکشنبه تعطیل است و من قرار عصر فردا این تکلیف را تحویل استاد بدهم و خب چون دو هفته است که باید اینکار را انجام می‌دادم، هنوز هیچ دلیلی ندارم که فردا بگویم استاد این شد.
اولین مادربزرگ ترم هم مرد راستی. یکی از شاگردها دیروز ایمیل زد گفت که متاسفانه مادربزرگش در سن دیگو مرده و باید برود آنجا و نمی‌تواند بیاید کلاس. امیدوارم در طول این ترم مادربزرگ‌های زیادی نمیرند و سگ‌های زیادی تصادف نکنند. تاریخ ایران اینقدرها هم ارزش ندارد خوب که بهش نگاه کنی.
همیشه بین ریاضی و فیزیک من ریاضی را انتخاب می‌کردم، اما لابد تغییر هورمون بعد از سی سالگی این را هم عوض کرده. شروع کرده ام به خواندن فیزیک محض.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.