بیستم نوامبر دو هزار و یازده

ساعت ده شب جمعه است. هر کاری کردم کندهه روشن نشد که نشد. نم داشت. فکر کردم به قدر کافی کاغذ دور و برش بسوزونم می‌گیره. چایی دودی خوردم و آخرش از تو حیاط اومدم توی خونه. شراب رو هم بی‌خیال شدم.
الان هم نه می‌خوام سریال ببینم،‌ نه فیلم،‌ نه کتاب، نه موزیک. فقط خواب.
فردا به بقیه کارا می‌رسم. خوبه که همیشه یه فردا هست و آدم می‌تونه الان بخوابه.
در چه حالی؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.