و اینکه آخرش ما دکتر نشدیم

واقعا یادم نیست که اینجا نوشتم که چرا از برنامه پی‌اچ دی استعفا دادم و به جاش با فوق لیسانس اومدم از دانشگاه بیرون. در هر حال الان گفتم که اینکار رو کردم.
تصمیمش شاید اصلا به همون هفته دوم سال اول، ترم اول برمیگشت وقتی برخورد دانشکده و مخصوصا ریسش رو در سر اون جریان زنان رنگی! دیدم.
اگه کمک و راهنمایی‌های خانم ژانت آفاری- استاد مشاورم- نبود، احتمالا همون ترم اول فرار کرده بودم. اما رابطه من و دانشکده به این صورت پیش رفت که من شده بودم بچه سیگاری خانواده. اونا به روی خودشون نمی‌آوردن که من وجود دارم و منم سعی می‌کردم اصلا وقتی بیدارن دور و برشون آفتابی نشم. متاسفانه آخرش مجبور شدم کلا از خانه بزنم بیرون.
با خانم آفاری پروژه فوق لیسانس مستقلی رو شروع کردم، که کار ترجمه بود، و منظورم از مستقل اینکه بقیه اعضای دپارتمان خیلی مسئول این نبودند که من دارم چه میکنم.
خودم یه سری دلایل دارم که چرا زدم بیرون. جدای تنبلی و اینکه درس خوندن در سنتاباربارا خیلی کار سختیه. چون خیلی سخته که کنار اون آب و آفتاب آدم بره تو کتابخونه بشینه روزی شونزده ساعت، من و استاد راهنما ام که خیلی موافق این تصمیمم بود، کلا مشکل تئوری داشتیم با دپارتمان مطالعات فمنیستی.
دپارتمان ما فقط یک دانشجوی غیر سفید پوست دیگه (مثل من یعنی) داشت که اونم باز هم مثل من اصلا آفتابی نمی‌شد دور و بر دانشکده. به نظرم کلا تئوری‌هایی که روش کار می‌شد اصلا به کارایی که من میخواستم بکنم ربطی نداشت.
احساسم این بود که تو یه برج عاجی هستیم اونجا و داریم از شرایط و آدمهایی حرف می‌زنیم که هیچ شناختی ازشون نداریم. یا حداقل اعضای دانشکده نداشتند و من نمی‌تونستم قانعشون کنم. شاید اگه سواد و مطالعاتم بیشتر بود می‌تونستم که مثلا تئوری بنویسم. اما خب …نمی‌دونم. یه روابط داخلی هست که آدم می‌دونه چیه اما توضیح دادنش سخته.
پارسال رفتن به صبرا و شتیلا خیلی خیلی دنیای منو عوض کرد. شاید فقط قدم زدن در طول یک خیابون بود در فاصله بین صبرا و شتیلا،‌ اما خجالتی که اونجا من از خودم کشیدم چیزی نیست که به راحتی از ذهنم و روحم می‌رفت بیرون. یادم اومده بود که نشسته بودم- بر اساس همون مطالعات و تجربیات- کارگاههای روزانه نوشته بودم و می خواستم برم اونجا و کار کنم. شرایطی رو دیدم که اینقدر از اصول اولیه انسانی دور بود که چه برسه به تئوری‌هایی که ما می‌خونیم.
می‌دونم تئوری هدفش عوض کردن دنیا نیست بلکه آنالیز کردن اون چیزی هست که وجود داره. اما باز هم فکر می‌کردم برای رشته های انسانی- اجتماعی برای ما که دسترسی به جمعیتی که می‌خواهیم براشون/ در اون کار کنیم (که برای من ایرانه) فقط کپی کردن از نوشته های بقیه است و بعد هم مرتبط کردنشون با یه سری اطلاعات که از ایران به اینجا می‌رسه. (مثل همون تحقیقی که در خصوص نوشته‌های وبلاگی کردم).
یه عالمه چیزهای فنی تحقیق هم هست (مطالعه میدانی و مصاحبه با اینترنت و نقش خودم در مصاحبه ها یا پرسشنامه‌ها و….) که فکر می‌کردم تحقیق من رو دچار یک طرفه بینی و اینا می‌کنه اگه بخوام تو حیطه مورد علاقه ام (سکس و مذهب و همینطور آموزش عمومی در خصوص سکس) کار کنم با نگاه به مخاطب داخل ایران.
دیگه یه عالمه از این بهانه‌ها و وسوسه کار رسانه‌ای که در هر حال مخاطب عام بیشتر داره و یه عالمه انرژی که نمیشد / نمی‌خواستم توی کتابخونه مصرفشون کنم ( و دم اونایی که اینکار رو می‌کنن گرم چون خیلی کار دشواریه) و به قول فرنگی ها بلا و بلا و بلا…. ما دکتر نشدیم.
حالا خیلی هم خوش خیالم و دارم فکر میکنم یه دو سال دیگه برمیکردم یه فوق لیسانس تو حیطه اموزش عمومی یا بهداشت عمومی گرفتم. لوا نیستم اگه اولین کلاس آموزش بهداشت روانی و جسمی سکس رو در دبیرستان‌های ایران اجباری نکردم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.