پنجره

می‌تونست یه روز معمولی باشه. مثل همه روزهای اول بعد از تعطیلات. می‌تونست همون ساعت چهار، وقتی دفتر خالی شده بود، کامپیوترها رو خاموش کنه، سرکی به اتاق‌ها بکشه، درها رو ببنده، سوار آسانسور بشه، دکمه طبقه اول رو بزنه، ده دقیقه تو سرما راه بره که به ماشینش برسه، تو راه برگشت بره گوجه و کاهو و شیر بخره، به سه نفر زنگ بزنه و بگه شرمنده که جواب تلفنتون اینقدر دیر شد. می‌تونست بیاد خونه و یه چیزی بخوره و لای کتابی رو باز کنه و بی‌هدف از وسطش شروع کنه به خوندن. می تونست واقعا ساعت ده شب بره ورزش کنه و قرص‌های روغن ماهی‌اش رو سروقت بخوره و بیست دقیقه بی‌هدف هشتادتا کانال تلوزیون رو نگاه کنه و روی کانال‌های اخبار فحش بده و سریع عوضشون کنه که انفجار نبینه و به فکر کنه چطور سینه‌های همه دخترهای ام‌ تی وی اینقدر گرده و بعد هوس سیگار کنه و به زمستون لعنت بفرسته که چرا اینقدر سرده و به ظرف‌های نشسته بگه به درک و آخرش هم بگه که عزیزم بریم بخوابیم. می‌تونست یه روز معمولی مثل همه روزهای بعد از تعطیلات باشه. می‌‌تونست اگه ساعت سه و چهل و پنج دقیقه به سرش نمی‌زد که یک صفحه دیگه رو، یک بار دیگه، نگاه کنه.
***
فکر می‌کنم موهایم دسته دسته در حال سفید شدنند و این درد دست‌هایم آخرش مرا خواهد کشت. احساس می‌کنم لای یک چرخ گوشت بزرگ در حال له شدنم و دست‌هایم اول از همه به زیر چرخ دنده‌ها رفته اند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.