یک ماه بعد که خاکستر مادرم را رسما تحویل گرفتم ظرف خاکستر را نزد دایی‌ام ، به باغ او و به کنار برجک سوزنبانی، که در باغ به پا کرده بود، بردم و دایی‌ام به دیدن ظرف خاکستر ندا داد: «خواهرکم، عاقبت به خانه برگشتی؟»…تابستان که شد و دایی‌ام داشت خاک باغچه ترب‌های سبز را بیل می‌زد به یاد خواهرش افتاد که چقدر ترب سبز را دوست داشت و رفت و ظرف خاکستر را آورد و درش را با کمپوت بازکن بازکرد و خاکستر‌ها را بر کرت ترب سبز ریخت و بعد، فصلش که شد این ترب‌ها را کندیم و خوردیم.
تنهایی پر‌هیاهو
بهومیل هرابال
ترجمه پرویز دوائی

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.