روزمره-جمعه

دیشب- درکنسرت کیوسک- دوست عزیزی گفت که اینها چیست که می‌نویسی. خیلی محترمانه پرسید که واقعا هدفم از این چرت و پرت‌هایی که اینجا تحویل ملت می‌دهم چیست. حق داشت خب. سرم را پایین انداختم و گفتم جایی هستم که نه می‌توانم بنویسم و نه می‌تواننم ننویسم. لااقل دلم خوش آست به مخاطب گفته‌ام که اینجا فعلا چیز بدردبخور پیدا نخواهند کرد و عذاب وجدان آن را ندارم.
یک دوره‌ای فکر می‌کردم- و واقعا فکر می‌کردم- همه چیز را می‌شود نوشت. فکر می‌کردم حسی، حادثه‌ای، دردی، شادی، غمی نیست که نشود به زبانش آورد. اگر در عالم واقع اتفاق افتاده پس می‌‌شود نوشته‌اش کرد و ثبتش. زیاد طول نکشید که فهمیدم ترس من هم کم نیست. نه ترس از قضاوت بقیه که ترس از آنچه که یادم دادند به نام آبروی بقیه مردم که خودم اعتقادی ندارم به اینک چیزی از خودم را باید پنهان کنم. من همینم که هستم. با همه اعمال و افعالی که انجام می‌دهم. اگر تلخم یا مهربان یا نادان یا شکننده،‌همینم. شاید بهتر شوم روزی. شاید روزی مقبول عده بیشتری شوم شاید هم نشوم. شاید تلخ‌تر یا مهربان‌تر یا نادان‌تر یا حساس‌تر شوم شاید نشوم. این پروسه تغییر هیچ‌وقت پایان نمی‌گیرد که من از زمین تا عرش با آن لوایی که دو سال قبل در همین صفحه می‌نوشت تفاوت دارم. آدمی که بعد از چند سال تغییر نکند خطرناک است نه آنکه تغییر می‌کند.
کلمات برای من مفهوم داشتند روزی. روزی به اسم رفاقت قسم می‌خوردم. روزی پول وسیله شناخت انسان‌‌ها نبود. روزی هنوز آنقدر خاطرات خوب از انسان‌ها در یک مرز جغرافیایی به نام ایران داشتم که بر تمام بدی‌هایی که بیست و چند سال دیده بودم چیره می‌شد. روزی اعتقاد داشتم که انسان‌ها همه خوبند مگر اینکه خلافش ثابت شود روزی واقعا انسان‌ها را به خاطر انسان بودنشان دوست داشتم – دقیقا به همین حماقتی که اینجا نوشتم. همه این‌ها رنگ باخته‌اند و من مستاصل مانده‌ام که مگر چند سال فاصله افتاده است که من اینقدر ساده‌ شده‌ام و مردم اینقدر «زرنگ»؟ و چرا برای هرکس باید توضیح داد که می‌شود واقعا بدون چشم‌داشت دوست داشت و ساده بود رفاقت کرد و چرا هیچ کس به این باور ندارد؟
انگار باید دوباره به داخل غار برگشت و همه سوراخ‌ها را هم اینبار محکم‌تر از همیشه بست که لااقل خاطرات بیشتر از این خراب نشود تا لااقل بهانه‌ای برای بازگشت باشد. بازگشتی که گفتنش با پوزخند همراهان اینطرفی همراه است و تعجب دوستان آن‌طرفی که تو دیوانه‌ای و کسی نمی‌فهمد که تن باید جایی باشد که دل قرار دارد. هرچند دیگر بعید است دل جایی قرار پیدا کند.
باید شروع کنم به روزمره نوشتن. مثل همان روزهایی که از خوردن خرچنگ می‌نوشتم و بی‌کلید ماندن پشت در. نمی‌خواهم ذوق و شوق نوشتن در وبلاگم از من گرفته شود. این لامصب را دوست دارم و بهش وابسته‌ام. نمی‌خواهم خودم آن را از خودم بگیرم. زمان مثل همیشه مرهم خواهد بود و من می‌خواهم کلماتم دوباره رنگ بگیرند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.