مکاشفه- شنبه

توی آرایشگاه نشستم و منتظرم که نوبتم بشه.
یه دختر و پسر خیلی جوون میان تو. مکزیکی حرف می‌زنن و منتظرن که نوبتشون بشه. پسره اومده که موهاشو اصلاح کنه. آرایشگر مکزیکی می‌خوان و صبر می‌کنن که سر اون خلوت بشه. من هم هنوز منتظر آرایشگر ایرانی‌ام که ابروهام رو بگیره.
دختره کنار آرایشگره وایستاده الان و دستش رو گذاشته تو موهای پسره و مدلی که می‌خواد رو توضیح می‌ده. من یک کلمه از حرفاشونو هم نمی‌فهمم. اما خنده‌های پسره شیرینه. یه بار هم شونه‌هاشو در جواب سوال آرایشگر بالا انداخت. دختره داره فرمانروایی می‌کنه.
یاد اون دورانی افتادم که هنوز «هرجور خودت دوست داری عزیزم» نشده بود. یاد دوران قبل از دمکرات بودن و «موی خودم،‌ قیافه خودم، تصمیم خودم» نشده بود. یاد دوران «نظرت چیه؟ کوتاه یا بلند؟ ابرو کلفت یا نازک؟» اونقدر دور به نظر می‌رسن که انگار نه انگار خود من بودم که یه دور‌ه‌ای از دوست پسرام می‌پرسیدم «موهامو کوتاه کنم یا نه؟»
دختره هنوز زل زده به قیافه پسره و داره زیرزیرکی می‌خنده. انگار جو این اتاق کوچک کنار سالن کاملا عوض شده. من لبخند می‌زنم. نه اینکه الان بتونم تحمل کنم کسی به من بگه چه کار بکنم یا نکنم (‌حالا موی کوتاه و بلند که دیگه ساده ترینشه) اما نمی‌تونم منکر اون حس نابی بشم که تو اون مدل نظر خواستن‌ها و نظر دادن‌ها وجود داشت. نمی‌دونم اگه الان اتفاق بیافته اصلا به جمله دوم بکشه یا نه، اما گاهی آدم دلش می‌خواد متعلق باشه. متعلق به کسی ، به چیزی، به آرمانی،‌ به هدفی. به تعهدی…
مدت‌هاست دارم خودم رو رها می‌کنم از همه قید و بندها و تعلق‌ها و این مکاشفه امروز قاطیم کرد.

کار آرایشگر تموم شده و الان دختره نشسته رو کاپوت ماشین و دارن همدیگه رو می‌بوسن.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.