شبانه- جمعه

روزها همچنان گنگ و ساکت می‌گذرند. درونم همچنان می‌جوشد و زبانم همچنان ساکت. نگفته زیاد است، خیلی زیاد. اما نمی‌دانم چطور حس را با کلمه منتقل کنم. این مشکل همیشگی من است که برای حس‌هایم کلمه نمی‌یابم. برای آشفتگی و گم‌گشتی خودخواسته‌ای که ذره ذره ، مثل جذام،‌از درون می‌خورد چه کلمه‌ای سراغ دارید؟
هیچ زمانی، مثل این ترم از کلاس‌ها و درس‌هایم فرار نمی‌کردم. به خاطر نمی‌آورم در این چهارسال گذشته کلاسی را حذف کرده باشم فقط برای اینکه تکالیفش زیاد بود یا سر کلاس نروم چون بی‌حوصله بودم. امسال سال آخر است و محض تمام سختی‌های این چند سال باید خوب تمام شود. باید خودم را جمع و جور کنیم و شروع کنم برای تقاضانامه‌های مرحله بعدی. نمی‌دانم. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. به هیچ کاری.
وضع جسمی‌ام مناسب نیست. وضع درسم هم. کاری که دوستش دارم اوضاعش نامعلوم است. دل تنگ ایرانم و تقریبا تمام زمان بیداری‌‌ام به رویابافی برای سفری که اصلا قرار نیست اتفاق بیافتد می‌گذرد.گاهی فکر می‌کنم همه این سگ دو زدن‌ها برای چیست؟ دلم می‌خواهد بروم جایی که نه انسانی باشد، نه کامپیوتری و نه اینترنتی. نه تکلیفی،‌ نه تعهدی، نه دغدغه‌ای.
دلم یک انرژی تازه می‌خواهد. یک انگیزه نو برای درس‌ها. یک روح تازه برای کارم. یک قلب نو برای عشق. دلم برای خودم تنگ شده که رفته است و قرار هم نیست که برگردد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.