حکایت من و تبخال‌هایم- قسمت اول

همین یک‌شبنه بود که با عزیزی حرف تب‌خال‌های تاریخی من بود. مخصوصا در دورانی که عمران می‌خواندم. تب‌خال‌هایی می‌زدم به وسعت تمام صورت! یعنی کم نبود پایان‌ترم‌هایی که همه فکر می‌کردند من خدای نکرده جذام گرفته‌ام. استرس آقا. استرس!
اینجا خیلی خیلی کم شدند آن تب‌خال‌های تاریخی. یعنی اصلا یادم نمی‌آید دیگر آن مدلی تب‌خال زده باشم. اصلا کلا گاهی هم پیش آمده که تا ده ماه تبخال اصلا نزدم و این برای یک آدمی که درتمام مراحل تاریخی زندگی‌اش یک تب‌خالی یک‌جای صورتش داشت واقعا پیشرفت مهمی محسوب می‌شود.
یعنی نمی‌شد یکی از رفقای ما به میمنت و مبارکی عروسی، دامادی، چیزی بشود و ما با یک لبخند و یک دسته گل و یک عدد تب‌خال زیبا به مهمانی‌شان نرویم و فکر می‌کنم معجزه هزاره سوم جناب مستر پرزیدنت نبودند. این بود که من عروسی خودم تب‌خال نزده بودم! یعنی شما باورتان نمی‌شود. فکر کنم البته بدنم از من خجالت کشیده بود دیگر.
حالا اینکه چرا یاد تب‌خال‌هایم و داستان‌هایم با آن‌ها افتادم، فقط به خاطر این صحبت با دوستمان نیست. به خاطر این است که صبح دوشنبه دیدم که عجب. ما کلی استرس داشتیم و خودمان خبر نداشتیم. یک مقدار عظیمی تبخال در اقصی نقاط صورتمان سبز شده دیدنی. برای اولین بار روی دماغم هم تب‌خال زده که کلی مرا شبیه این جناب دلقک خدابیامرز هم کرده. لب‌هایمان هم همچی غنچه شده دیدنی. حالا نمی‌دانم بروم یقیه این رفیقمان را بچسبم که به بدنم یادآوری کرد که یاد روزگاران قدیم به‌خیر یا یقه جناب دکتر وو که حاضر نشد شش ساعت تاریخ تحویل دادن مقاله آخر ترمم را عقب بیاندازد. البته تشکر از خانواده رجبی و بقیه نیز واجب است. ظاهرا هنوز فرمان این فلسفه جدید زندگی از مغز به مرکز تولید تب‌خال نرسیده بود.
تا سه ساعت دیگر دوتا امتحان پایان ترم برای شش هفته اول کلاس‌های ترم تابستان دارم و این ترواشات گهرواره را از توی کلاس می‌نویسم. طبیعی است که نمره کلاس‌ها و دو مقاله لازمه از فلسفه جدید زندگی پیروی می‌کنند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.