ما دایی جان ناپلئون ها در فرنگ یا وقتی تصورات ما واقعی میشوند

امروز صبح تو وبگردی صبحانه ( من چند مدل وبگردی دارم: صبحانه , ظهرانه, عصرانه, شبانه, نصف شبانه و گاهی سحرگاهانه) به مدد وبلاگ آقای ژرف به این وبلاگ رسیدم. آی فکرم رو مشغول کرد. آی فکرم رو مشغول کرد…
دقت کردید ما آدما یه وقتایی دروغهایی میگیم که خودمون هم باورمون میشه؟ البته شما اصلا تا حالا تو عمرت دروغ نگفتین ولی من زیاد گفتم. یه وقتایی آدم خالیهایی میبنده که خودش هم باورش میشه. گاهی آدم تو این تخیلات زندگی هم میکنه. مخصوصا وقتی نوجونه یا اولی دوست پسر/ دوست دخترش رو تجربه میکنه. این دروغها گاهی اونقدر تکرار میشه که جزوی از تجربه شخصی یا تاریخچه زندگی فرد میشه. تو یه حرفی که یه بار از سر هرچی گفتی و کارت راه افتاد دیگه خودت هم باورش میکنی. ( من عادتم با دوم شخص صحبت کنم, شما به خودتون نگیرید)
یه وقتهای هم این حرفها واسه توجیه یه شرایط به خصوص هست. شاید زیاد دور از واقعیت هم نباشه ولی فقط یه بخش از واقعیت هست. مث اینکه تو یه عکس دسته جمعی سی نفره به لکه روی لباس یه نفر گیر بدی. اون قدر عکس رو زوم کنی که دیگه از آدمها خبری باشه نه بقیه لباس. فقط یه دکمه کناری و اون لکه معلوم باشه. بعد از یه مدت اون آدمهایی که خودشون هم تو عکس هستن باورشون میشه که هدف از اون عکس و اصلا از اون جمع فقط بحث و بررسی همون لکه بوده.
نمیدونم چطور میتونم منظورم رو دقیق بیان کنم. اما هدفم گریز زدن به جلوه ای از ایران هست که ما برای اطرافیانمون – که ایرانی هم نیستن- در خارج از ایران میسازیم.
یه پناهنده یا مهاجر که از ایران خارج میشه, به قول سیما مرض که نداره از سر خوشی تمام زندگی و تاریخ و دوست و آشناهاش رو ول کنه و رنج تنهایی و غربت رو بخره. لابد یه مشکلی داشته که از ایران بیرون اومده. اگه تمام امکانات زندگی تو خارج از ایران به علاوه آزادی براش مهیا بود آیا از کشور خارج میشد؟ ( معتقدم مهاجرهایی که ما به اسم خوشی زیر دلشون زده ها میشناسیم هم چیزهایی رو خارج از ایران به دست میارن که تو ایران نبود)
خوب این امکان مهاجرت برای بعضی ها فراهم هست و از این بعضی ها, عده ای میشن مهاجر و از ایران میان بیرون. از محیط ایران خارج شدن و خیلی چیزها رو یه شبه فراموش کردن همان. و البته یه چیزهایی رو هم به خاطر سپردن و مثل دایی جان ناپلئون هی بهش شاخ و برگ دادن هم همان.
از ایران که خارج میشه تقریبا دسترسی به رسانه های داخلی کمتر میشه. اگه هم اهل ماهواره ایرانی هم باشی ترجیح میدی طپش ببینی تا شبکه خبر. اگه هم یه ذره خارجی تر باشی میشه سی ان ان و اینترنت و روزآنلاین و وبلاگ. خبرها همه یه سمت و سویی دیگه میگیره. تویی که تا همین دیروز داشتی صاف صاف تو خیاتونهای تهران راه میرفتی و اونجا تنها زندگی میکردی, حالا به خودت میگی این دخترا چرا اینقدر بدون ترس راه میرن تو خیابون؟ مگه این همون تهران پر از مرد فاسد و معتاد نیست؟ یا چرا این دخترا این مدلی لباس میپوشن؟ شورش رو در آوردن. یا اینکه شلواری رو که خودت تا همین یه سال پیش میپوشیدی رو حالا اگه تن یه پسر ببینی میگی طرف گی هست.
اونقدر از اوضاع اقتصادی بد میشنوی که فکر میکنی دیگه همه فقط یه وعده غذا میخورن و اگه تو و خونواده ات تو ایران بودید تا حالا از گشنگی مرده بودید. یا از نبود آزادی خفه شده بودید!
یه بخش بزرگ دیگه هم هست. اگه تو اجتماع هم رفت و آمد داشته باشی و همکار یا همکلاس خارجی هم داشته باشی با توجه به فضولی ذاتی مردم ( حداقل تو امریکا) یکی از سوالهایی که مطمنی ازت میپرسن اینه که چرا از ایران خارج شدی و میپرسن.
تو که نمیخواهی بگی چون امریکا ( یا هر جایی دیگه) رویای تو بوده از بچگی یا چون حتی وقتی سوالهای دانشگاه آزاد رو خریدی باز هم کنکور قبول نشدی ( خودش میدونه کی هست) اومدی اینور. تو باید یه دلیل منطقی بیاری که به خیال خودت اطرافیانت رو مجاب کنی. برای ایرانیها کاری نداره. اونها هم به حرفهایی که یه روز خودشون گفتن باور پیدا کردن. راست و دروغ سرشون رو تکون میدن و میگن آره حق داشتی. همون بهتر که خلاص شدی. باید زودتر می اومدی ولی حالا که اومدی باز هم بهتر از موندن تو اون خراب شده هست. اما واسه اطرافیان خارجی
فقر, گرسنگی, حجاب اجباری, مشکلات مذهبی, اجازه کار نداشتن به خاطر عقیده, سر صف ایستادن و شعار مرگ بر آمریکا دادن به زور, خطر تجاوز و خشونت , گرفتن بجه ات, عدم تساوی در ازدواج, …. هزار و یک دلیل دیگه.
من نمیگم اینها نبود. همه اینها به نوعی داره تو ایران تجربه میشه. خود من حداقل سه چهارتا از این دلیل ها رو واقعا دارم اما آیا اینها به همون شدتی هست که ما میگیم؟
ما کجا حجاب رو به اون اسمی که اینجا میشناسن رعایت میکردیم؟ که وقتی میگیم ما مجبور به داشتن حجاب میشدیم اینها تصور زنان با روبند افغانستان دوره طالبان رو میکنن؟ آیا توضیح میدیم که ما اون رو چقدر واسه خودمون رنگی و راحتش کرده بودیم؟
وقتی از فحشا حرف میزنیم آیا به علتش هم اشاره میکنیم؟ آیا میگیم که جمعیت آماری اش چقدره یا میگیم همه از فقر دچار فحشا شدن؟
آیا وقتی از محدودیتهای تحصیلی و کاری برای اقلیتها صحبت میکنیم میگیم که اونها هم به هر نحوی شده راه خودشون رو پیدا کردند و میدونن که از چه در روهایی باید استفاده کنن؟
هزار و یک مورد دیگه هست. و من تنها دلیلی که برای اینهمه شاخ و برگ زیادی دادن به مشکلات داخل ایران میبینم توجیح مهاجرت هست. حتی اگه کسی هم از ما نخواد ما عادت داریم خودمون رو توجیح کنیم. نه فقط برای اطرافیان بلکه بیشتر برای خودمون. مایی که ته دلمون احساس گناه میکنیم که چرا هم رزمها, هم کارها, پدر و مادر پیرمون و … رو گذاشتیم و حالا داریم بدون اونها از موقعیتها بهره مند میشیم. ما احتیاج به توجیه خودمون داریم. باید خودمون رو ثابت کنیم. بعد از یه مدت واقعا باورمون میشه که دیگه نمیشه تو ایران زندگی کرد. باورمون میشه که اگه اونجا بودیم یا از گشنگی میمردیم یا فاحشه میشدیم. باورمون میشه که واقعا تو مدرسه به خاطر دین کتکمون میزدن. باورمون میشه که چقدر به موقع فرار کردیم که اگه یه ثانیه دیگه مونده بودیم , الان جامون تو بهشت زهرا بود.
و ما همه اینها رو به اطرافیانی که ما براشون تمام کشور ایران هستیم منتقل میکنیم؟ چند درصد احتمال میدین که یه روز همکار یا دوست غیر ایرانی شما به ایران مسافرت بکنه؟ یا از ایران به عنوان یک کشور زیبا که الان دچار یه سری مشکلات هست یاد کنه؟ چند درصد دوستهای شما از ایران غیر از آخوند و تروریست و وحشت , شیراز و رامسر رو هم میشناسه؟
درسته که خیلی از ما مهاجرها یه تلاش جدی رو برای فراموش کردن ایران و ایرانی بودنمون شروع کردیم, اما ما مسولیم. ما در برابر چهره ایرانمون مسولیم. ایران غیر از احمدی نژاد و بمب اتمی, تخت جمشید هم داره. دماوند هم داره. ارگ کریم خان هم داره. سی و سه پل هم داره. جنگل سیسنگان هم داره. مردمی هم داره که عاشقشن و جونشون رو هم براش میدن.
هرچند ما دیگه عضو اون مردم نیستیم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.