پسر همکارم ظاهرا دیروز آمده بود دفتر ما. مدادش را جا گذاشته بود. از این مدادها که یک عروسک با فنر به ته مداد وصل شده است. ذوق کردم و مداد را گرفتم و گفتم که من هم یکی از اینها داشتم. همکارم گفت کی؟ یه ذره فکر کردم و گفتم بیست و یک سال قبل!
فکرش را بکن! یک جایی برسی که بگویی یادش بخیر! بیست و یک سال قبل! من الان باید ساکت بشوم!
پی نوشت بیربط به مکاشفه بالا: محض تکمیل شدن خوشی این واحدهای تابستانه امروز فهمیدم که سیستم خوشحال کامپیوتری مدرسهمان تصمیم گرفت که سرخود سهتا از کلاسهای تابستانم را حذف کند! بعد گفتم عجب. بروم دوباره برشان دارم! کلاسها همه پر شده بودند! روزهای خوبی را میگذرانم به شدت. دلتان هوس تنوع کرد خبرم کنید.
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید