ماییم، اهالی گولن!

اینروزها حرفی برای گفتن ندارم. معلوم است. این متن را از وبلاگ عطا بخوانید. شاید شما هم مثل من موهای بندنتان مور مور شد و فکر کردید که چقدر این داستان آشناست.
“کلر زاخاناسیان، پیرزن میلیاردری و بی‌نهایت ثروتمندی است که تصمیم دارد از زادگاه و شهر دوران جوانی‌اش دیدن کند، شهری فقیر و مخروبه که شهردار، پزشک، کشیش، معلم و بقیه‌ی ساکنین آن در تلاش‌اند تا با چاپلوسی و تهییج احساسات کلر، چند میلیون او را سرکیسه و صرف آبادانی شهرشان کنند. وظیفه‌ی اصلی هم در این میان به‌عهده‌ی ایل است که معشوق دوره‌ی جوانی و فقر کلر بوده و قرار است در آینده شهردار جدید شهر شود. کلر به شهر می‌آید، پیرزنی بسیار پرمدعا و البته صریح که هیچ رودربایستی با کسی ندارد. پیرزنی که بسیار شبیه ثروتش شده است، به همان اندازه کریه، بی‌احساس و بدون هیچ گونه درکی از حد و مرز. فاحشه‌ای پیر با تن و بدنی مصنوعی (یک دست و یک پای او مصنوعی است.) که جلوی روی همه مدام مرد عوض می‌کند. ( کلر در طول نمایش سه بار شوهر می‌کند!)
او در جوانی با ایل هم‌بستر و از او صاحب فرزندی شده است، اما ایل که به‌خاطر پول در آستانه‌ی ازدواج با زن دیگری بوده است، با شهادت دو شاهد ساختگی، همه‌چیز را منکر می‌شود و پس از آن کلر به یک فاحشه تبدیل می‌شود. او بعدها در یکی از فاحشه‌خانه‌های هامبورگ به همسری پیرمردی ثروتمند درمی‌آید، اتفاقات زیادی را از سر می‌گذراند و حالا ثروتمند، مغرور، متکبر و سرشار از نفرت، با یک پیش‌نهاد به زادگاهش بازگشته است: پرداخت یک میلیارد به ساکنین شهر فقط به شرط این‌که ایل را بکشند.
کلر با این کار می‌خواهد حقی که از وی ضایع شده یا به عبارت دیگر عدالت را برای خود بخرد، اما مردم گولن در مقابل این سخن واکنش نشان می‌دهند و حاضر نمی‌شوند که بی‌دلیل دست خود را به خون یک هم‌شهری آلوده کنند. آن‌ها همگی کشتن ایل را عملی ناجوان‌مردانه و ضد انسانی می‌دانند، اما کلر می‌گوید: «من منتظر می‌مانم.»
وسوسه‌ی پول‌دارشدن وسوسه‌ی نیرومندی است، به‌خصوص برای مردمان فقیر. به همین خاطر مردم شهر پس از مدتی شروع می‌کنند به قرض‌کردن و خرید چیزهای نو. آن‌ها هرروز با نسیه‌ی بیش‌تر، مزه‌ی بیش‌تری از رفاه می‌چشند، اما با چه پولی؟ انگار که خودشان هم می‌دانند عاقبت ماجرا چه خواهد بود. همه حتی هم‌سر و فرزندان ایل منتظر روزی هستند که کسی او را بکشد.
به‌نظر می‌رسد کلر که زمان جوانی و زیبایی چشم‌گیرش در حقش جفا شده اما هیچ‌کاری از دستش برنمی‌آمده، حالا که با چهره‌ای سنگی به گولن بازگشته، می‌تواند همه چیز را به میل خود پیش ببرد. مردم شهر روزبه روز بیش‌تر مقروض می‌شوند تا این‌که چاره‌ی دیگری برای‌شان باقی نمی‌ماند. آن‌ها با برگزاری یک دادگاه فرمایشی ایل را به‌خاطر گناهی که در جوانی مرتکب شده به مرگ محکوم می‌کنند و دسته‌جمعی او را به قتل می‌رسانند. جالب این‌جاست که پزشک قانونی علت مرگ را سکته‌ی قلبی اعلام می‌کند و گولنی‌ها در مقابل خبرنگاران وانمود می‌کنند عدالت را به‌خاطر خود عدالت اجرا کرده‌اند! در پایان ثروت، رفاه و شکوه به شهر بازگشته است.
صحنه‌های پایانی نمایش به‌راستی تکان‌دهنده است. آن‌جا که وقاحت به اوج می‌رسد. حالا دیگر یک نفر گناه‌کار نیست، بلکه یک جامعه از درون تهی شده است. خبرنگاران جمع شده‌اند که از این اجرای بی‌نظیر عدالت گزارش تهیه کنند! انگار همه‌ی شهر در این فریب دسته‌جمعی شرکت کرده‌اند. کشیش که حالا برای کلیسایش یک ناقوس تازه خریده است، پس از اعلام حکم پیش ایل می‌آید و می‌خواهد بابی از انجیل برای او بخواند که ایل نمی‌گذارد: «لطفاً پای خدا رو دیگه تو این کثافت نکشین وسط.». کشیش می‌خواهد برای آمرزش روح ایل دعا کند که ایل می‌گوید: «برای آمرزش گولن دعا کن پدر

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.