یک داستان واقعی واقعی

ساعت سه ونیم از سر کار تعطیل میشید. نیم ساعت طول میکشه برسین خونه و ساعت شش هم باید باشین سر کلاسی که یه امتحان خفن دارین. دست کم هفت فصل هست که اصلا نخوندیش و از این هفت فصل حتی نمی دونین سه فصلش در مورد چی هست چون سر کلاس یا داشتین وبلاگ میخوندین یا وبلاگ مینوشتین. اگه اینترنت هم قطع و وصل میشد کارت بازی میکردین. خوب الان شما دو ساعت کامل وقت دارین. دوتا فلش کارت پنج در هشت ( اینچ) هم مجازین که ببرین سر امتحان که اگه با فونت هشت تایپ کنید کلی مطلب میتونین توش بنویسید. شما فکر میکنید یک انسان عاقل در این دو ساعت چه کاری میکنه؟
۱. میره استارباکس سر خیابون یه موکای بزرگ میگیره ( تو اکسترا شات پلیز هم بهش اضافه میکنه ) که هوش و حواسش بیاد سر جاش, اما بد تر خوابش میگیره و ترجیح میده همونجا بشینه ” سکرمنتو بی” بخونه و از باز هم باختن این ” کینگ” حرص بخوره.
۲. راهش رو کج میکنه و میره ” راس” یه لباسی رو که اصلا لازم نداره ولی الکی فکر میکنه تو راس ارزونه میخره.
۳. باز هم راهش رو کج میکنه و مثل ندید بدیدا میره ” می سیز” یه مارکی رو همینطوری انتخاب میکنه و میشنه که یه خانوم خوشگلی یه ساعت آرایشش کنه بعد هم هیچی نخره و با لبخند بیاد بیرون.
۴. میاد خونه و با خیال راحت لباس شنا میپوشه و تا استخر هم همون طور دو تیکه این ور و اون ور رو تکون میده. بعد هم تو آب نرفته, میگیره میخوابه که همچی برنزه بشه خوشگل.
۵. از همون وسط راه به یه رفیقی زنگ میزنه و در مورد تموم دوستان و آشنایان داخل و خارج و زنده و مرده حرف میزنه و بعد هم که خرف همه مردم تموم شد و یاد دوران دانشجویی و خونه گیشا و پیتزا پیکو و نوستالژی و از این حرفها میکنه.
۶. ایران ساعت سه صبحه اما به اون چه؟ این مشکل اون دوست بدبختی هست که ایرانه. به اون زنگ میزنه و باز هم صد البته غیبت و فحش و نوستالوژی.( این نوستالوژی اصلا چی هست حالا؟ هر چی هست با کلاسه ولی )
۷. می ره خونه مامانش اینها و با اون که تو رژیمه اما فقط همون یه دفعه از پلو خورشت بادمجون مامانش میخوره و چون خودشون تلوزیون کابلی ندارن غذا خوردن رو یه ساعت طول میده که یه ذره تلوزیون نگاه کنه.
۸. میاد خونه. به خودش تلقین میکنه که سر درد داره و تا ساعت شیش میخوابه.
۹. میاد خونه و یه سر به وبلاگ خودش میزنه که فقط ببینه کامنتی هست یا نه. اما تا سرشون رو بلند میکنه میبینه ساعت شش شده و تو یه وبلاگی هست که اصلا نمیدونه از کجا اومده و در مورد یه دزدی تو گینه بیسائو مطلب می خونه.
۱۰. و بالاخره اینکه میاد خونه. سیم اینترنت رو قطع میکنه . از وایرلسش هم استفاده نمیکنه. مثل بچه آدم ورد رو باز میکنه , کتابش رو هم همینطور و شده فقط به خلاصه هر بخش یه نگاهی می اندازه و یادداشت بر میداره.
———
اما از اونجایی که تمام این فرافکنی های انسان عاقل دیروز تموم شده بود و باز هم تو یه موقعیت مشابه قرار گرفته بود یک ایده بسیار جالب به ذهنش رسید. یه لامپ دویست بالا سرش روشن شد و ….
نزدیک آپارتمان ما یه مجتمع خیلی خوشگلی هست که من هیچ وقت توش نرفته بودم. دیروز کله ام رو انداختم پایین و مستقیم رفتم دفتر مدیر مجتمع. گفتم که دونبال یه آپارتمان دوخوابه دو حمومه میگردم. یه ربع صبر کردم تا یکی اومد آپارتمان مدلشون رو بهم نشون بده. اینقدر قشنگ بود که نگو. یه ساعت توش چرخیدم و از ریز همه چی سوال کردم. از اینترنت و کیبل گرفته تا قیمت لاندری . بعد هم آدرس و شماره تلفن خونه و موبایل و سر کار و ایمیل و همه هستی ام رو بهشون دادم که به محض خالی شدن خبرم کنن.
حالا فقط مسئله یه چیزه. ما نه قصد اسباب کشی داریم و نه حتی به فکرش هستیم. در واقع همین هفته قبل هم قراردادمون رو واسه یه سال دیگه تمدید کردیم.
امتحان؟ صد تا سوال چهار جوابی بود ( اگه این اسکن تران بیشتر جا داشت به خدا بیشتر سوال میداد) با ده تا سوال تشریحی. فکر هم نمیکنم بهش.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.