نشسته ام در یک کافه و منتظر دوستی هستم که بیاید و با هم قهوه و کیکی بخوریم. آفتاب بعد از چند روز زده بیرون و دلم باز شده است. صبح هم مهمان را گذاشتم و خودم از خانه زدم بیرون.
نگران روزهای آینده هستم. تغییراتی که قرار است در زندگیمان به وجود آید و من برایش تمرین نکرده ام. همیشه تغییر هیجان دارد اما یک کمی هم ترسناک است. حالا برنامه ام که مشخص شد میایم بلند بلند می گویم.
فکر می کنم قبل از مرگم حتما دوتا کار را امتحان می کنم. یکی کار کردن توی گلفروشی باید باشد و یکی دیگر هم کار اینهایی که کنار خیابان تابلوی تبلیغاتی دستشان می گیرند و آی پاد به گوش می رقصند. به نظرم خیلی کار هیجان انگیزی است. حالا من که رقص خیلی بلد نیستم. اما می شود تکان خورد و خندید. امروز از آن روزهای لبخند است. اینجایی که نشسته ام کنار خیابان شلوغی در برکلی است و یک پنجره بزرگ دارد که من می توانم از آن به بیرون نگاه کنم و مردم به من. گاهی این لبخند که ارزان هم است خیلی می تواند روحیه خوبی بدهد. این اینترنت مجانی این شهر هم نعمتی است. الان است که سر و کله دوستم پیدا شود. دوستی که با جدیت در یک نانوایی با من قرار گذاشته.
سه ساعت بعد:
خوب آن دوستم رفت. من الان یک ساعت وقت دارم که بروم نفر دوم را ببینم. ناهار هم نخوردم. گرسنه ام هستم. اما حوصله ندارم. همینجا ور دل یحیی نشسته ام و به حرف هایمان فکر می کنم. باز فکر و خیال می زند به سرم که چه می شود و چکار باید بکنم. این مرض فکر و خیال از خود درد بدتر است. غر هم نمی زنم. با صدای بلند حرف می زنم.
یک وقت هایی – مثل همین امروز- کله آدم پر از ایده نو می شود. اگر وقت نکند همان موقع بنویسدشان از یادش می رود. وقتی اندازه کافیین خون بالا می رود و ایده پشت ایده است که تراوش می کند. به قول همان دوست قبل آدم فقط ایده برای پروژه های تحقیقاتی بقیه به سرش می زند. نوبت خودش که می رسد به همان کار کنار خیابان راضی می شود. این ایده های نو ام را دوست دارم. حالا کسی پیدا شود پیاده شان بکند را دیگر نمی دانم.
این شهر دوست داشتنی است.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.