میوه بخور نشسته…خرس وار!

یک خاطره عجیب از کودکی ام دارم که تازگی ها فهمیدم چقدر به طور ناخود آگاه در تصمیمات بزرگ سالی ام اثر گذاشته است.
یک زن عموی دوست داشتنی داشتم ( و دارم) که دخترش همسن و سال خواهرم است. یعنی موقع به دنیا آمدنش من چهار پنج سالم بود. سال شصت و چهار بود و بحبوحه جنگ. این زن عموی ما در آن قحطی شیر خشک به بچه اش شیر خشک می داد چرا که اعتقاد داشت شیر خشک مواد بهتری برای سلامت بچه دارد و آنقدر این بچه بینوا را در وسواس خودش پیچیده بود که حدی نداشت. یعنی مثلا وقتی میامدند خانه ما تا آبی را که قرار بود با آن ماتحت دختر عموی نوزاد ما را بشویند با خودش میاورد. دیگر آب جوش شیر خشک و قنداق و اینها که بماند. خواهر من به علت زخم سینه مادر از یکسالگی غذای بزرگسالان را می خورد که این در نظر زن عمو جان گناهی نابخشودنی بود.
نشان به همان نشانی که این دختر عموی ما آنقدر ظریف و نحیف بود که واقعا با باد گرم تابستان هم سرما می خورد و من به عمرم به یاد ندارم سالم دیده باشمم که دستمال به دست نباشد یا جایی اش درد نکند و کلا آدم سرحالی باشد.
من تقریبا هله هوله خور ترین آدم تمام قبیله مانم. آنهم نه به صورت درست. بلکه نشسته. خدمتان عرض می کنم. یک تئوری در بچگی داشتم برای وقتی از درخت آلبالو یا ازگیل بالا می رفتم و همانجا آنقدر می خوردم که شکمم درد بگیرد و برای دستشویی رفتن مجبور شوم بیایم پایین و آنهم این بود که خرس هم میوه ها نشسته می خورد. پس چرا مریض نمی شود. بعد ها که مثلا می خواستم اندکی ناز را هم چاشنی کنم به جای خرس می گفتم گنجشک!
یک تئوری دیگر هم بود که آب نمی تواند میکروب ها را بکشد پس شستن و نشستن فایده ندارد.
یادم است یکبار هفت هشت ساله بودم که با مادرم رفیم بازار. بعد مادر مرا با کیسه های خرید سوار آژانس کرد که بیایم خانه و خودش برود جایی. ما نه تنها تمام زالک زالک ها و گیلاس ها را همانجا داخل ماشین خوردیم که هسته های گیلاس را هم از ترس راننده قورت دادیم. البته که بعدش به شدت دعوا شدم.
کلا فکر کنم پیش خودم اینطور تجزیه می کردم که این دختر عموی ما که اینهمه مواظبش اند بینوا همش مریض است پس اگر آدم مراقب نباش سالم تر است. مثال خرس و گنجشک هم خوب صدق می کردند.
****
این عادت ترک نشده. هنوز هم به محض دیدن هر چیز غیر برگی رو شاخه درخت می خواهم امتحانش بکنم. چند وقت قبل رفتم برای پیاده روی و یک میوه سیاه رنگی را با هزار زحمت از درخت مردم کندم و آنقدر بد مزه بود که مجبور شدم برگردم خانه انگشت بکنم در حلقم….
می روم این بازارچه هایی که اینها شنبه ها برپا می کنند برای فروش محصولات محلی ها. از غرفه اول شروع می کنم به ناخنک زدن به بهانه امتحان کردن و حتی اگر نخرم- که خوب اغلب اینطور است- می شود یک لبخند تحویل فروشنده داد که این اینقدر وسوسه انگیز بود که من حتی نشسته خوردمش!
ما شنیده ایم خوب است آدم از قید و بند رها باشد. برای ما اینطور کار می کند.
****
روده درازی های شب امتحان است. جدی نگرید.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.